آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

حصین - حقیقت

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۵ ب.ظ

اوضاع بگی نگی بد نی نه
خیره ترینی که تا یجوری پا میگیری میری پی هدفای رنگی تر
هه..
تند میری خدا جریمت کرد باز
پشت سر پُره جریمه اس
دوس داری شبا تش جایی خواب بری قصه پرواز و پریدن
تیک تاک و شبا بدبین نه بات
روز باز میشه تعطیل سگ لاش
پنچر شدی ولی مث کم باد
وایسادی قوی تر از قبلی ، تنها
ایده آل ایده ، آل سر میده پات بعد میده بال نسبیه مث کیفیت تو یه دید اون سخت میشه باز بهتر که بگم من از دید عام
معلومه تش سخت پولو تخته هر روز و شب سگدو تو شهر
زندگی اینه از دید جمع
پُر بشه چپ تف به شکم
گرگ گرگ میخوره که گرگ بشه کم

 

Everything I want I have
Money, notoriety and rivieras
I even think I found God
In the flash bulbs of the pretty cameras
Pretty cameras, pretty cameras
Am I glamorous? Tell me am I glamorous

اگه همه درا قفلن یه راه هست..

چرا هست چه راحت یه راه هس که ساده اس
واندی که کلید اراده اس ها
مقصد دوره چیزی نزدیک نی پس یاد نگیر جایی درگیر شی
یاد بگیر اگه بدی کردن بت صاف کنی ولی نره لبخنده
راه گاه میشه لغزنده یاد بگیر پاشی ولی نه از اون دنده
هه ..مگه میشه برگردی؟
مگه میشه برگردی
این سفره مگه ته تش تلخ نی پ بده بره دنیارو چی بغل کردی؟
بگو باشه نگو چرا ؛ نگو چرا نگو نه
توکه دور و ورو دیدی دیگه میگیری که وقت کمه تصفیه باشه برا بعد
بگو باشه نگو چرا ؛ بشو یکی شبیه من
حقیقتو بگو حقیقتو بخواه حتی اگه زیر خاک بری جای جریمه اش

Everything I want I have
Money, notoriety and rivieras
I even think I found God
In the flash bulbs of the pretty cameras
Pretty cameras, pretty cameras
Am I glamorous? Tell me am I glamorous

حقیقتو میخوام حقیقت
پی جوابای جدیدم
بدو بگو چیه جریمم مرگ کمه از روش یه چند باری پریدم گرگی
خوبی یا اونم پاشو تش خوردیم
گاف دادی خودی زده ولی تش بردی
مشکله اینه خودی در کل نی
دس دادی بشون بگو چرا نشمردی
انگشتاتو میگیری
دوتا کمه یهو میبینی
خودی زده کار کسی نی با برد بگو تلخی باخت میشه شیرینی نه
نـه حاجی هنوزم تلخه
صلح اگه نیومد سمتت
یه نفره رارو برو نتیجه ها گاهی جلو چیزی نی که بشی راضی از صبرت

Everything I want I have
Money, notoriety and rivieras
I even think I found God
In the flash bulbs of the pretty cameras
Pretty cameras, pretty cameras
Am I glamorous? Tell me am I glamorous



  • آقای مربّع

گلستان

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۲ ب.ظ

چیزی تا صبح فردا نمانده
ماییم و صد قصه‌ی نخوانده...


  • آقای مربّع

آستین

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ

وای پسر! نمیدونی چقدر مشتی و مردونه دارم میرم جلو و دووم میارم!

فکر کن به خودت میگی اگه فلان کاره تا فلان مرحله ببری جلو گل کاشتی و همونشم باعث افتخاره بعد حتی از اون حد هم بیشتر پیش بری و با این چیزا قانع نشی. هر روز پیشرو تر از روز قبل..

تا همین امشبی که.. آستینامو بالا زدم. که خودم میدونم اگه همین الانم بکشم کنار و برم بخوابم، برنده‌ام! ولی دارم ادامه میدم.

فکر نمیکنم و فقط میرم جلو.

بیا از امشب فکر نکنیم... این همه فکر کردیم مگه به کجا رسیدیم؟


جالبه من شاید تو این سالا بارها و بارها با مغز تو دره افتادم و به تعداد این افتادنا‌ خودمو بالا کشیدم. هربار به یه روش و یه ترفندی. 

هربار یه چیز بیشتری یاد گرفتم یکم خودمو بیشتر شناختم و دنیام یکم بزرگتر شده.

هربار یه چیزی به زندگیم اضافه شده یا یا چیز اضافی از زندگیم کم شده. 

یادمه یبار قلنجِ یکی از دره‌ها اینجوری میشکست که مغزو خاموش کنم و هربار فکر مزخرفی میومد جلو با یه بشکن ردش کنم بره.


  • آقای مربّع

شیپور

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ

بیا از همین سیگاری که همین الان تو دستمه شروع کنیم.

سیگار واسه من میدونی چیه؟ ینی کم‌آوردن! ینی شل کردن... ینی بذار دنیا هرچی میخواد بشه و تو یه کاری کن من فکر نکنم.

سیگار که تموم شد چی؟ سیگار بعدی.

سیگار یا هر چیز دیگه... فیلم مثلا... تاحالا شده واسه این که حواست پرت شه یه فیلم پخش کنی؟ 

ولی من هنوز سیگار دستمه؟ چرا؟ هیچ لذتی هم نداره... راستش داره گلومو میزنه. چرا نمیذازمش زمین؟

لجباز درونم نمیذاره بذارمش زمین.. چون خاموش کردنش واسش گرونه..

خاموش کردن این ینی شروع..

ینی صدای شیپور جنگ.

ولی الان چی حالمو بهتر میکنه؟ زندگی ایده‌آل من خیلی دست یافتنیه.


#صبحا‌ زور بیدار شم..

#گاهی برم عکاسی کنم... اصلا روزی یه عکس بگیرم

#سیگار نکشم

#زندگی سالمی داشته باشم

#اگه وقتشو داشته باشم شبا برم نیم ساعتی پیاده‌روی کنم

#از حال دوستام با خبر باشم.. دورم شلوغ باشه

#آخر شبام مال خودم باشه! بتونم راحت گوشی و لپتاپ و همه‌چیزو خاموش کنم و یکم مطالعه کنم یا اصن رادیو گوش کنم.

#گاهی کوه برم و بعدشم استخر

#گاهی آشپزی کنم! تو خونه چند تا گلدون داشته باشم..

#در نهایت هم شاید برم سرکار و کنار درسم درآمدو از همین سن شروع کنم.


- که چی بشه؟

- راست میگی... خاموشش نکن‌:) بکش سیگارتو... راستی، خوبی؟

- نه. آیم گویینگ نووِر.

- پس یه کاری کن بهتر شی. 

- *صدای خاموش شدن سیگار ته لیوان*...

اینجوری بود که من سیگارو ترک کردم. اقلا تصمیم گرفتم که یبار دیگه ترک کنم.

کدوم یکی از چیزایی که اون بالا نوشتم رو از همین الان نمیتونم شروع کنم؟ 

انگار ماها راهی جز جنگیدن نداریم.. آرامش توی خود آدمه . همه‌ی تصوراتی که من از یه زندگی شاد دارم مستقل از شرایطن و همش توسط خودم قابل ایجاد شدنن. چرا اینو زود تر درک نکرده بودم؟ تو لیست من این نیست که یه BMW دم در خونم پارک باشه تا شاد باشم واقعا هم شعار نمیدم! من با همین چند تا چیز شاد میشم و حس خوشبختی میکنم... چقدر دستیافتنی!


حس وقتیو دارم که توی فیلم قدیما دوتا لشکر قراره با هم بجنگن و من صف اولم شمشیرم تو دستمه و صدای طبل و شیپور میاد.

بلند شدم.. 


نمیشه مطمئن شد این شروع یه شروع واقعیه نه؟ هیچ جوره نمیشه. ولی بهترین کاریه که الان میتونم انجام بدم! و خوشحال کننده ترین کاریه که الان میتونم بکنم :)


  • آقای مربّع

سادس!

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۱ ب.ظ

متنفرم از اورتینک ولی انقدر پایین اومدم که باید با آتیش به جنگ آتیش برم.

مکالمه سادس:

- خوبی؟

ـ نه

- پس یه کاری کن! و بدون که باز هم کاملا ممکنه نشه!

  • آقای مربّع

خوب و بهتر

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ

Ok ! I'm an engineer ! Let's design a life this time :)


بعد از این همه کشمکش فکر کنم باید قبول کنم که خدا اگه باشه نمیاد دونه دونه واسه آدما نامه بنویسه و پست کنه در خونشون.

که قرار نیست ما همه‌ی قواعد بازیو بلد باشیم و بعدش شروع کنیم به بازی کردن. شاید اصلا باید در طی پیشرفتن توی بازی قواعدو یاد بگیریم.

خودم حس میکردم دارم به یه سمتی میرم که همه‌چیزو کاملا جبری ببینم یا همه چیزو کاملا اختیار محور!

ینی تو دلم داشتم دوتا دیدگاهو تست میکردم یکی این که زندگی واسه هرکس یه سرنوشت خاصی در نظر گرفته و طرف حتما به اون سمت میره اگه بخواد جز اون بره سنگ جلو پاش میفته. یا در طرف مقابل این که آدم به هرچی میخواد میرسه! نو متر وات همین که بخواد میرسه.

میدونی؟ نه به اون جبریِ جبر، و نه به اون اختیاری... بهم گفته بودن وارد این چیزا نشو ... وارد این باتلاق نشو که غرق میشی... اگه شانس بیارم و بتونم خودمو بکشم بیرون مهم ترین چیزی که به فهمیدم همینه که نه اینه و نه اون! هیچکدوم. 

حتی مطمئن هم نیستم که چیزی بین این دوتا باشه چون هیچی نمیدونم. خیلی چیزا هست که نمیدونم ولی از گوشه کنار چیزایی شنیدم که هنوز فکر میکنم یکم آبا که از آسیاب بیفته باز هم میتونم بفهمم.. نمیخوام زندگیمو استاپ کنم و برم حالا درباره‌ی زمان و منطق و هزاران چیز دیگه بخونم. باید زندگیو پیش ببرم... 

میدونی؟ حتی اگه با این فرض زندگی کنی که همه‌چیز تصادفی رخ میده و همه چیز ۱۰۰ درصد رندومه.. باز هم دلیل نمیشه که از این فرصت فوق‌العاده ینی زنده بودن استفاده نکنی..

هنوز فکر میکنم این که تو این مسیر بزنی کنار ینی بزدلی. و چقدر بزدلی کردم... این مردابی که توشم همون بزدلیه.

تنبلی وجود نداره همش ترسه تنبلیِ آدما ریشه در ترسشون داره. همه‌ی این اورتینک ها به جایی نمیرسه.. اگه هم برسه فکر میکنم بیشتر از این ارزششو نداره.

هیچی تو دستت نیست! هیچی تو دست و بالت نیست که بخوای باهاش یه منطق شکست ناپذیر بچینی.. وای اگه میدونستیم این فرصت زنده بودن چقدر کوتاهه و فرصت سالم و سرپا بودن چقدر کوتاه تر از اون.

همین که فهمیدم به راحتی ممکنه یه نفر از اکثر فعالیت های زندگی دستش کوتاه شه با یه کمر درد یا چشم درد... به فرضی که عمر طولانی‌ای هم داشته باشیم چقدرشو سالمو سرپاییم؟ تو مطب دکتر که بودم میگفت این بدن هم مزخرف ترین چیزیه که خدا آفریده... به مو بنده زود خراب میشه و نه گارانتی داره و نه چیزی. طرف جراح بود.. شاید اگه شغل دیگه ای داشت چیز دیگه ای میگفت.

هرکس بالاخره یا خودشو تو زندگی جوری سرگرم میکنه که اصلا درگیر این سوالا و معرفت ها نشه یه این که بالاخره یجایی آگاهانه یا ناآگاهانه با گول زدن خودش یه باوری رو میگیره و پیش میره. حتی نداشتنِ باور هم یه انتخابه.

باورت هیچی هم که باشه در این حقیقت محصور شده در زمان هیچ فرقی ایجاد نمیکنه.. که ما اسیریم تو سه بعدی که خودش توی زمان اسیره.


از پیروزی یا امید دم نمیزنم ... اتفاقا از ناامیدی دارم میگم که جواب هیچ‌جایی نیست که بتونی بهش دست پیدا کنی.. 

نمیگم همه‌جارو گشتم و همه‌چیزو امتحان کردم! ولی دارم میفهمم حتی اگه پیدا شدنی باشه، این جستجو بهایی داره که منطقی نیست.

گاهی وقتا فقط باید برگردی به همین زندگیِ محدود و حسرتِ خیلی چیزارو تو دلت دفن کنی.. واسه من حسرتِ دونستنه. نمیدونم و نمیتونم بدونم.. ذهن لجبازم تو آتیش میسوزه ولی کاری نمیشه کرد. 


طنزِ ماجرا اینجاست که حتی اون وقتی که فکر میکردم اون چیزی که دونستنیه رو میدونم، در عملکردم اثری نداشت. عملکرد همونه و فقط ذهنه که میتونه زیبا باشه یا نه.

تو اگه بخوای از نقطه‌ی A به B برسی چند تا مسیر جلوته ولی در هر حالت کوتاه ترین و آسون ترینشو انتخاب میکنی، مستقل از این که به جبر اعتقاد داری یا به اختیار یا به جفتش، مستقل از این که به خدا اعتقاد داری یا به انرژی یا به جفتش یا اصلا به هیچ چیز. تو همه‌ی این حالتا واسه رسیدن به نقطه‌ی مقصد یه راهیو میگیری و پیش میری هیچ فرقی هم نمیکنه ذهنت بر چه اساسی بنا شده.

و واقعا خنده‌داره که وقتی فکر میکنم میبینم من چه بفهمم دنیا چجوری کار میکنه و چه نفهمم، چه دلیلی واسه بودنم باشه و چه نباشه، واسم فرقی نداره ! چون تهِ تهش هممون به سمتی میریم که در لحظه فکر میکنیم بیشترین سود رو واسمون داره.

بذار یه مثال بزنم.. خودمو مثال میزنم که دارم درس میخونم و سعی میکنم مهندس شم. واسه این کار هم دارم تمام تلاشمو میکنم که بدونم به مهندس شدن میرسم...  ممکنه بگم واسه خدمت به علم توی این مسیرم، ممکنه بگم واسه کمک کردن به آدما و به راحتی هم ممکنه بگم واسه پولدار شدن! بسته به این که باورای ذهنیم چی باشن هرکدوم از این حرفارو میتونم بزنم ولی تهش فرقی نمیکنه! میدونی چرا؟ چون باور کن اگه الان کاری از این بهتر بلد بودم انقدر شجاعت دارم که اینو نصفه ول کنم و برم دنبال اون‌یکی کار.

ینی مثلا میگم اگه فکر کنم من توی خوانندگی آینده‌ی بهتری میتونم داشته باشم باز هم با همه‌ی این استدلال ها ینی کمک به علم(!) کمک به بشریت یا پولدار شدن میرفتم اون‌سمتی. 

مثال گویا بود؟ بهتر و بدتری به باورای تو ربطی ندای بهتر و بدتری جزو بدیهیاته و ما هممون داریم کاریو میکنیم که واسمون بهتره. اگه هم داریم به سختی‌ای تن میدیم شک نکن چون میدونیم در ازاش قراره چیزی رو به دست بیاریم این کارو میکنیم.

چیزی که دارم سعی میکنم با این مثالای دست و پا شکسته بیان کنم اینه که تنها باور معتبر که هیچ شکی هم توش دخیل نمیشه، و تمام عقاید آدما زیر مجوعه‌ی این میشه اینه که ما میخوایم "خوب" باشیم و بعد از اون میخوایم "بهتر" باشیم. بهتر از دیروزمون، از بقیه ..

چیزی که دارم ادعا میکنم اینه که الان اگه من بخوام از جایی که هستم به نقطه‌ی برم، باید یه سری کارا رو بکنم. و اگه اون نقطه‌ رسیدنی باشه با اینجام این کارا بهش میرسم. فرقیم نمیکنه که ذهنم بر چی بنا شده باشه... پس همین حالا که ذهنم بر هیچ چیز بنا نشده و حس گم شدن دارم، باز هم با انجام همون سلسله کار ها، رسیدن به اون نقطه شدنیه. چه واسه دنیا مهم باشه تو باورت چیه و چه واسش مهم نباشه تو میتونی تغییر ایجاد کنی. میتونی با چند تا تصمیم و عمل برسی به جایی که میخوای. پس اگه بخوای با بد ترین دید ممکن هم به قضیه نگاه کنی که انگار هیچی به هیچی نیست.

بذار یه اعترافی کنم!  بنظرم همه آدما می‌دونن چه مرکشونه فقط نمیخوان به زبونش بیارن.. حالا چی شد که من ایمانمو از دست دادم؟

دیدم که دنیا کاری نداره تو به چی باور داری و چجوری فکر میکنی...شاید کودک لجباز درونم از این که اینو مشاهده کرد لجش گرفته. حرصم گرفته که دنیا به کتف چپشم نیست که ما ذهنمونو چجوری ساختیم. ولی یه دوست میگه: ولی امید قضیه‌ش از ایمان شاید جدا باشه. امید همینه که تو میدونی اگه یه لیوانی بندازی زمین میشکنه! رد خور نداره! امید ینی میدونی فلان عمل فلان نتیجه رو داره و مو لا درزش نمیره.  همیشه یه کاری کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه. 

 میگن دنیای بیرون و درون بازتاب هم‌دیگه هستن.. منطقی به نظر میاد نه؟ گاهی این دوتا توی لوپ میفتن و همدیگه رو فقط بد تر میکنن. 

اومدیم و الان با کلی امید و آرزو خودتو جمع کردی نشستی مشکلات زندگیتو مشخص کردی مثلا یه آهنگ حماسی هم تو بکگراندت پخش میشه و تو هم مثل قهرمانا میخوای شروع کنی به درست کردن دونه‌دونه‌ی همه چیز و کلی تلاش میکنی شبا نمیخوابی و به این در و اون در میزنی.. ولی تهش بازم نشه! اصن اوضاع بدتر شده... میدونی که دنیا واسش مهم نیست! ولی خب... بازم یه کاری کردی دیگه، نه؟

بالاخره باید زنده بود.. تا وقتی که هستی اگه بجنگی قشنگ تره.

فرض کن ذهن لجبازیشو ادامه بده و باز هم ازت بپرسه که چی؟ خب که چی؟ ولش کن... نمیخوام! 

جوابش اینه که:

- باشه.. این کارو نکن نمیخواد بجنگی. نمیخواد دوباره از جات بلند شی و باز هم اهدافتو مرور کنی و بجنگی! همرو بریز دور :) الان خوبی؟ 

- نه!

- پس یکاری کن که خوب شی... هرکاری دوست داری بکن. هرکاری که خوشحالت میکنه.


ذهنی که انقدر لجباز و البته باهوش باشه که سر هرچیز ازت میپرسه "که‌چی؟" بعد از این مکالمه کم میاره.. چون میدونی الان هیچی به اندازه‌ی همون دوباره پاشدنه بهش حال نمیده. نه! اصلا هیچی جز اون بهش حال نمیده! 


یبار دیگه ببین چی دوست داری. چی واست "خوبه" و چی تورو "بهتر" میکنه. اولین جوابی که پیدا شد شاید تنها جوابه.

  • آقای مربّع

Dear No One

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۱ ب.ظ

دیدم هیچی نمیفهمم.. خواستم بیام خونه(!) دیدم زشته به بچه‌ها قول داده بودم که با هم بخونیم. سعی کردم ادامه بدم یه‌چیزایی فهمیدم ولی فایده نداشت... میخواستم بیام یه قهوه بخورم اقلا.

ایمانمو به زندگی از دست دادم. در قعر .. میدونی؟ همیشه تو کف مشکلات که بودم اقلا یه دلخوشی ای داشتم که زندگی رندوم نیست .. که همه‌ی اینا به یه دلیلی و یه هدفی اتفاق میفته ولی حالا چی دارم؟

این روزا سوار ماشین که میشم قبل از این که استارت بزنم یه سیگار روشن میکنم. سیگار پشت سیگار ... حتی وقتایی که لذتی هم برام نداره باز هم سیگار..

اومدم خونه. خونه که چه عرض کنم... یه ماه پیش اومدن گفتن باید از اینجایی که هستین بلند شین. ما هم که نمیخواستیم ولی به کلی زور مجبورمون کردن بریم یه جای موقت و قول دادن که ۱۲-۱۳ روز دیگه یه جای خوب و جدید و نوساز بهمون بدن.. تو اون دوهفته بنیان زندگیم از هم پاشید. 

و هنوز ادامه داره.. یه ماه میشه که از زندگی هیچی نفهمیدم. اتفاق و بدشانسی پشت سر هم. کمردردی که فکر میکردم دیسک کمره.. یکی دوتا تصادف تو همون بازه و .. امتحانا و شکست خوردن  تو روابط با آدما و یه‌سری کارای آزمایشگاهیم..

اینجایی که اومدیم وسایلمون تو کارتونه چون فکر میکردیم دو هفته دیگه باز میریم یه جای مناسب هنوز وسایل رو باز نکردیم.

اینجا زیاد قابل زندگی نیست.. کف خونه کثافته آشپزخونه رو نمیشه رفت توش... دیروز دیدم سوسک تو یخچال و لباسامون تخم ریزی کرده ... میتونی تصور کنی؟ در یخچالو باز کردم و تا چشم کار میکرد شاید بالای ۱۰۰ تا بچه سوسک توش بود..

یه روز آب قطعه یه روز برق.. البته چراقای خونه سوخته و فقط با نور چراغ مطالعم روشنه...  که لامپ اینم نیم‌سوز شده.

اقدام کردم چند روز برم خوابگاه پیش یکی دوتا از همکلاسیای خوابگاهی زندگی کنم ولی درست حسابی جوابمو ندادن.. منم دیگه رو نزدم.

دسشویی و حموم که افتضاح.. از چیزی که تصورشو میتونی بکنی هم افتضاح تره. خلاصه اوایل فقط خودمو بیرون خونه سرگرم میکردم که فقط و فقط واسه خواب بیام اینجا ولی بیرون خونه هم اوضاع خوب پیش نرفت. تقریبا با همه دعوام شده و فقط اگه هم برم پیش کسی یکی دوتا از همکلاسیامن که واسه درس خوندن میریم دانشگاه پیش هم. جز این دوتا تو شبانه روز با هیچکس وقت نمیگذرونم... جوری شده که وقتایی که امتحان دارم و زیر فشارم خوبه واسم چون مجبور میشم انقدر تند تند بخونم که به هیچی فکر نکنم. ازاسفند کلاس نرفتم.. سر کلاسا نمیرم و مجبورم همرو خودم شبای امتحان یاد بگیرم... او اینترنت و این کتاب و اون کتاب. تعجبیم نداره که امروز فهمیدم جزو پایین ترین نمره‌هام. 

از فکر سرم درد میگیره... از شدت اعصاب خوردی و آرامش نداشتن ... هیچ نقطه‌ی روشنی تو زندگیم نمیبینم. دلخوشیام یکی یکی خاموش شدن. 

واسه غذا‌های آشغالی که میخورم حالم از خودم به هم میخوره همش فست فود شاید روزی دوتا از بس عصبیم زیاد هم میخورم.. روزی ۱۲ ساعت میخوابم! انگار نمیخوام بیدار شم... بیدار میشم میبینم لنگ ظهره ... اولین کار سیگار روشن میکنم یه قهوه میخورم فقط شیشه‌ی قهومه که گذاشتمش یجایی که مطمئنم سوسک توش نمیره. وقتی با یه دوست یا کسی از خانواده میخوام حرف بزنم کلی با خودم کلنجار میرم و خودمو نیشگون میگیرم که صدام شاد باشه.

امروز موقع رفتن تو دانشگاه یه پرنده هم فضله انداخت رو لباسم. خندم گرفت ...واقعا خندم گرفتا.. 

چرا؟

یه ماه پیش چقدر اوضاع خوب بود... ورزش میکردم امید داشتم و ایمان داشتم. نمیدونم تو این گیر و دار از دست دادن ایمانم به زندگی چی بود! درست وقتی که بیشترین نیاز رو به ایمان داشتن به مثبت فکر کردن دارم...هیچی ندارم که بخوام مثبت فکر کنم. به نظرم هیچ فایده ای نداره. ماها فقط یه‌مشت جونوریم که ازاتم م مشتقاتش درست شدیم.

خیلی وقته ذهنم زیبا نیست... خیلی وقته از حیوون پست تر دارم زندگی میکنم. سه روز دیگه امتحان همون درسیو دارم که توش کمترین نمره شدم... هیچ ایمانی ندارم که بتونم پاسش کنم.

از کمردرد پشت صندلی نمیتونم درست بشینم... تو دلم زجه میزنم که کاش یکی بود میرفتم چند روز پیشش... کاش یکی بود که اقلا باهاش حرف میزدم. حتی خیلی چیزارو اینجا هم نمیخوام بنویسم... حتی روم نمیشه تو این متنی که خطاب به خودمه بنویسم.

اوضاع خوب نیست... همیشه تو سختیای زندگی با فکر مثبت و یکم تلاش و یکم فعالیت خودمو میکشیدم بیرون ولی الان واقعا فکر میکنم این که میگن مثبت فکر کنید یا ایمان داشته باشید دروغی بیش نیست که باهاش آدمارو نسبت به سخت ترین شرایط راضی نگه دارن.

البته دیروز فهمیدن این مشکل کمرم دیسک نیست ولی هنوز نمیدونیم مشکل چیه... روزی یه بار تصمیم میگرم یه گوشه‌ی زندگیو جمع کنم ولی یه گوشه‌ی دیگش از دستم در میره. 

حتی اشک از چشمام نمیاد که به حال خودم چند قطره اشک بریزم. هیچکی نمیدونه چه حالی دارم و همه‌رو از خودم روندم.

پشیمونم نیستم... حوصله‌ی هیچکیو ندارم.

پریروز میخواستم ول کنم و از تهران برم یه شهری که چند تا فامیل باشه یکم پیش اونا باشم ولی چه فایده؟ بعدش برمیگردم و اوضاع همینه... دستم کوتاه شده.. زورم به خودم نمیرسه. هر روز بیدار میشی و از همون لحظه‌ی بیدار شدن نصفه روزت رفته... از سیگار نفسات سنگینه و پولی هم تو حسابت نیست .. هه! خنده داره..

شاید دارم اینارو مینویسم که اگه این ترم درسیو گند زدم بعدا یادم بیاد که حق داشتم.. شاید دارم مینویسمش که بدم به یه‌نفر که بخونه و به این امید باشم که بیاد کمکم کنه...

دوست دارم گوشیمو خاموش کنم... دوست دارم برم گم و گور شم ... دوست دارم یه صدا بیاد بگه هنوز ایمان داشته باش بگه مثبت فکر کن که فاید ه داره..

دوست دارم از این بازی برم بیرون...

حس میکنم پیر شدم..

دیگه نمیکشم.


  • آقای مربّع

لغتنامه

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ق.ظ

گوگولی عبارتیست که معمولا به همراه اشتیاق شدید برای کشیدنِ لپِ فرد مقابل، بیان می‌شود.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۵
  • آقای مربّع

دوشنبه - ۱۴ تیر ۱۳۹۵ - عصر - دمم گرم :)

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۳ ب.ظ
دانشگاه داشتم رو پروژم کار میکردم... گرم بود. اصلا کار خوب پیش نمیرفت..
کلافه بودم..
من همیشه تو فانتزیام مینوشتم دوست دارم زیاد واسه خودم غذا درست کنم و واسه خودم مینوشتم روزی که من بتونم واسه خودم به کارام برسم، یخچالِ خونمو همیشه پر نگه دارم و واسه خودم آشپزی کنم روزیه که میشه گفت تونستم رو پای خودم وایسم.
شاید ساده به نظر برسه ولی با توجه به سبک زندگی‌ای که من داشتم اصلا ساده نبود.
شاید سوال بشه که چرا اینقدر با عکسای صبح زود بیدار شدن یا غذاهایی دست‌پخت خودم (که خیلی هم ساده هستن) انقدر ذوق میکنم؟!
دلیلش همینه... که دارم رویامو زندگی میکنم!!!
همیشه آرزوم بود که سحرخیز باشم... صبحونمو تو خونم بخورم... شبا شام نخورم جاش برم ورزش... گاهی کوه برم... گاهی بنویسم گاهی عکاسی کنم...
یخچال خونه هیجان‌انگیز باشه! سینک و آشپز خونه همیشه مث دسته گل باشه...
صبا پاشم پرده رو بزنم کنار نور بیاد تو خونه...
دارم رویامو زندگی میکنم!
همه چی خوبه! امتحانارو جزو بالاترین نمره ها دارم میشم.. \!!! باورت میشه؟
خلاصه نمیدونم چجوری بگم که زندگی بیشتر از این نمیتونه تو مشتم باشه! 
خوشحالم..
امروز بعد از دانشگاه اومدم خونه.. رفتم خرید یکم وسایل میخواستم واسه خونه یکم میوه یکم خوراکی‌های غذایی.. همرو خریدم و پلاستیک به دست اومدم خونه.
یه فیلم گذاشتم و مشغول خورد کردن پیاز و گوجه و سیبزمینی شدم. همرو سرخ کردم رو شعله‌ی ملایم و بعد دوتا تخم‌مرغ شکوندم روش... با نون تازه که خریده بودم وایییی انقد خوشمزه بود!
بعدش میدونی؟ آدم که روحیش پا بگیره مغزش کار میکنه!
پروژمو هم تومم کردم و الان راحت و آسوده میخوام برم بیرون‌ :)

Inline image 1
  • آقای مربّع

دیروز یه شکست بود..

خودمم نمیدونم چی شد..

میدونستم دارم اشتباه میکنم

میدونستم دارم حاصلِ چند هفته خودسازی رو زیر سوال میبرم...

اما انگار دست من نبود... ینی نه کیو گول میزنم... دست من بود.

ولی نمیدونم.. جرا کنترل نمیتونستم بکنم خودمو... یجور addiction یجور اعتیاد.


تاوان خیلی زود شروع شد. همون لحظه.. کودکِ درونی که این همه سرکوب شده بود و این همه لجبازیاش روی هم جمع شده بود در لحظه شروع کرد به تلافی کردن.

شاید باورت نشه که ۱۶ ساعتی خوابیدم بعدش... سیل فکرای منفی به سرم هجوم می‌آورد.

میدونی چیه؟

تازه امتحانام تموم شده بود و میخواستم فقط یه ساعت ریلکس کنم که ریلکس کردم... که خوابیدم.

که بعدش وقتی بیدار شدم اصلا اولش یه لبخند رو لبم بود! تو ذهنم این بود که به این میگن زندگی! ولی وقتی یادم اومد جنگ شروع شد..

آتیشش میخواست به امروزم بکشه کاملا معلوم بود که میخواد هرچی ساختمو به باد بده..

ولی تجربه چیزیه که الان دارم و قبلاها نداشتم. 

این تجربه کمک کرد آتیشو خیلی زود خاموش کنم. فکرشم نمیتونی بکنی که اگه این آتیشو خاموش نمیکردم چه‌ها که نمیشد!

همین امروز واقعا دلم میخواست برم یه پاکت سیگار بخرم... کی میدونه چی میشد؟

تجربه... و تجربه پشتِ تجربه...

که هفتاد سال عبادت میتونه یک شبه به باد بره.

اینو مینویسم که همیشه یادم بمونه... که همممممیشه یادم بمونه که هفتاد سال عبادت میتونه یک‌شبه به باد بره...

همین.



  • آقای مربّع