آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

من فهمیدم واسه رسیدن به حس رضایت فقط یک راه دارم و در مقابل واسه رسیدن به حس آشفتگی شاید صد‌هاراه.

این ینی حماقت. قوانین بازی رو باید واسه برنده شدن طراحی کرد. بعد از دو روز که نشستم فکر کردم مهم‌ترین ارزش‌های من تو زندگی چیا هستن، فکر میکردم کار تمومه حالا کافیه طبق این ارزش‌هام زندگی کنم تا برنده شم. ولی یه سوالی مطرح میشه اونم اینه که چه اتفاقی باید بیفته تا احساس کنی یکی از ارزش‌هایی که واسه خودت داری برآورده شه؟ 

اینجاست که من گند زدم. انقدر استانداردهای خودمو سخت گرفتم که بردن توی این بازی تقریبا غیر ممکن به نظر میاد.

اینجاس که شاعر میگه شل کن. به هرچیزی به اندازه‌ی خودش بها بده و انعطاف پذیر باش. ینی وقتی اولویت‌هات ایجاب میکن باید قید یه سری کارا و چیزهای هرچند گرانقیمت رو بزنی، حالا کافیه اون چیزا جزوی از شرایط سفت و سخت تو واسه پایبندی به ارزشهات و حس لذت باشن، اتفاقی که میفته اینه که بین دوراهی گیر میکنی، یا باید به اولویت‌هات برسی یا باید شور و نشاط زندگیتو داشته باشی. 

جالبه که طراحِ همه‌ی اینا خودمون هستیم. و قوانین بازی رو باید واسه برنده شدن طراحی کرد. 

اشتباه نشه بالا بودن استاندارد ها اتفاقا تشویق میشه ولی انعطاف چیزیه که پیشنیاز همه چیزه.

گاهی یه امپراطوری میسازی ولی لازمه که فداش کنی چون مسیر پرداختن به اولویت ها جور دیگه‌ای هست (اینه که دست تو نیست) و همین لذتی که از این فدا کردنه بتونی ببری، این ینی انعطاف! (اینه که دست خودته).

راستی این ارزش‌های من:

اعتماد بنفس درونی و بیرونی - اراده و پشتکار
شور و وجد و نشاط / شادی
سلامتی
محبوبیت و توی جمع و اجتماع بودن
شرافت / شکرگزاری و قدردانی/کمک به هم‌نوع
رشد
الگو و انگیزه بودن / شناخته‌شده بودن / اثرگذاری بتونم تغییر ایجاد کنم
آزادی / پول / استقلال/هیجان و تجربه / تفریح
شهوت و passion


  • آقای مربّع

نشسته بودم زیر دوش و عصبانی بودم. عصبانی بودم از اینکه غمگین بودم. غمگین بودم از این که ترسیده بودم... و ترسیده بودم از این که خودمو دست‌کم گرفته بودم.. عصبانی بودم از این که غمگین بودم از این که ترسیده بودم که خودمو دست‌کم بگیرم! از این حس قروقاتیا که همه دارن و وقتی ازشون بپرسی چته یا با یه -خوبم-ِ ساده سر و تهشو در میارن و یا با یه -خوب نیستمِ- ساده تر. ولی من نه باید دقیقا بشکافم این صاب مرده رو تا ریز ریزِ تار و پودشو بکشم بیرون بفهمم چی داره میگذره اون تو.

مثل هر لحظه‌ی دیگه تو زندگی دو راه داشتم.. بهش فکر کنم یا بهش فکر نکنم.

مدتیه یاد گرفتم فکر نکردنو.. وقتی بعد از ۴-۵ سالِ پر ماجرا پر از بگاااا رفتن و بالا و پایین ، یاد میگیری مغزتو خاموش کنی خب معلومه بی‌جنبه میشی. همش به خودت میگی چرا زودتر بلدش نبودم؟ اگه فلان سال سرِ فلان ماجرا بلد بودم خودمو خاموش کنم میتونستم چقدر کمتر خودمو فرسایش بدم. خلاصه از این جور فکرا.. و بی‌جنبگی! درست مثل این که یه سلاح رو بدی دستِ یه بچه سر هر چیزِ کوچیک و بزرگی یاد گرفته بودم فقط در لحظه باشم و نهایتش تا نیم ساعت جلو و عقبشو تو نظرم داشته باشم بقیش فقط نوار خالی بود. درست مثل فیلم‌های ویدیوی‌ VCR که نوار پاره میشد و با چسب وصلش میکردی.

این روندِ خاموشیِ افراطی خیلی خوب بود! دروغ چرا؟ به معنی واقعی داشتم میتونستم مثل همونی که رو نوشابه پپسی مینویسن، تو لحظه زندگی کنم. تصورشم نمیتونی بکنی همچین آدمی چقدر میتونه خوب و پاک یا از اونور خطرناک بشه. شایدم هرکسی باید یه دوره‌ی بی‌فکری رو بگذرونه تا حسابی دق دلیش از روزگار خالی شه. همیشه همچین گپی رو تو زندگیم حس میکردم و دلم میخواست یه مدتی که حتی نمیخواستم بدونم چقدره به این سلاح مجهز شم.. که هرکی جلوم میرسه حتی نذارم دو کلمه حرف بزنه! بزنم با یه تیر خلاصش کنم.

مشغولِ گشت‌وگذار تو دنیای جدید و جذابم بودم! دنیایی که توش خدا بودم و هستم. همه‌چیز مالِ من و در خدمت من باشه. بیشعورانس نه؟ نه! به دید خوب نگاش کن. دنیایی که مالِ توعه زندگی‌ای که مالِ توعه.. دنیا پر از ابزاره و باید ازشون استفاده کنی تا کسی که میخوای بشی. مثلا یه کتاب رو بخونی تا چیزایی که میخوای رو به مغز و زندگیت تزریق کنی، یه آدمو بشناسی تا دنیاتو جررر بده و بزرگ‌ترش کنه، با یه دوربین یه عکس از لبخندِ یه نفر بگیری تا به خودت افتخار کنی که تونستی این معجزه‌ی طبیعت رو ثبتش کنی! ماها همه مصرف کننده‌ایم چه اشکالی داره که باورت بشه دنیا واسه توئه که مصرفش کنی! مصرفش کنی تا چیزی که میخوای رو بهت بده یا خودتو جوری که میخوای بسازی.

آدمای مختلف چه بدونن و چه ندونن دارن این کارو میکنن هرکس داره خودشو جوری که میخواد میسازه هرکس داره تو لحظه‌ی خودش زندگی میکنه و کاملا آزاده که لحظش رو از چه جنسی بسازه. 

مشغولِ مزه‌مزه کردنِ این قدرت بودم! فکرشم نمیکردم انقدر زندگی بتونه تو اوجِ خودش باشه. این همه مفید باشی، این همه آدمو سرحال بیاری.. از آدمای بی‌خانمان تا چند‌تا سرمایه گذار بزرگ تهران.. آره چیزی که بیشتر از همممه بهم مزه داد این بود که فهمیدم میتونم تاثیرگذار باشم و به جرئت میتونم بگم هیچ لذتی بالا تر از این تاثیرگذار بودن روی بقیه آدما نیست واسه من.

ولی هر قدرتی هر چیزخفنی یه دوره‌ی بی‌جنبگی داره. یادمه وقتی تازه دوربین خریده بودمم بی جنبه شده بودم از در و دیوار عکس میگرفتم. یا وقتی ماشین خریده بودم دیگه تا سر کوچه رو هم پیاده نمیرفتم. یا وقتی جاروبرقی گرفتم دیگه حتی مساحت یه متر مربع رو هم حاضر نبودم با جارو دستی تمیز کنم. آقا بی‌جنبه شده بودم.

ته دلم میدونستم این بی‌جنبگیه .. بی‌جنبه که میگم ینی دو قطبی! ینی یا انقدددد خوب بودم که خودم باورم نمیشد همچین آدمِ انسانی مثل من وجود داشته باشه(!) یا انقدر بد که از تصورشم میترسیدم. وقتی ۱۰۰ درصدِ اختیار خودت دستت باشه خیلی کارا میتونی بکنی باهاش. میتونی بمب اتم بسازی و میتونی واکسن مالاریا. میتونی خفن ترین دونده‌ی المپیک بشی یا رئیس‌جمهور. مثل اولین حقوقه! میدونی؟ چند ماه اولی که آدم حقوق میگیره رو بهش میگن دوره‌ی بریزبپاش. یهو میری چند میلیون لباس میخری هفته بعدش تو هر رستوران و کافه‌ی لاکچری هرچی میخوای میخوری و از این‌چیزا.

ولی دنیا همیشه پرفکت نیست. بالا پایین داره. زندگی سینوسیه.. و خیلی وقتا چه بخوای و چه نخوای مجبوری انتخاب کنی. حتی اگه انتخاب بین خوب و خوب‌تر باشه، یجایی میرسه که نمیتونی همه چیزو با هم داشته باشی و به محض این که شروع کنی به از دست دادن‌ها، اگه عاقل باشی به خودت میای ببینی چی دادی و به جاش چی گرفتی؟ زندگی مبادلس. وقتتو میدی و کتاب میخونی یا وقتتو میدی و تو مهمونی شادی میکنی. جفتش لازمه! ولی اگه آدمِ دغدغه‌مندی باشی بالاخره میخوای به یه سمتی بری مگه نه؟

بذار راستشو بهت بگم، تو دوره‌ی بی‌جنبگی به هر سمتی که میخوای میری ولی تا جایی که دلت بخواد. خدا نکنه که دلت نخواد! خدا نکنه دوتا از چیزایی که هردوتاشونو میخوای روبه‌روی هم قرار بگیرن اونم درست وقتی که تو یه بی‌جنبه‌ی تمام‌عیار شدی که فقط نیم‌ساعتِ آینده‌ رو داره میبینه. کافیه یکی از این چیزایی که میخوای هرررقدرم واست خواستنی و در صدر جدولت باشه تو نیم ساعتِ آیندت نگنجه یا اگه هم بتونه بگنجه بسترشو آماده نکردی که بتونی از این "در مسیرش بودنه" لذذذذت ببری. چیکار میکنی؟ ولش میکنی! تا اینجا قبول؟

دنیا پر از معادلاته. همون مبادله هم یجور معادلس. یه معادله پایداره تا وقتی که چی بشه؟ تلنگر بخوره. تلنگرِ‌ بیشتر ناپایداری بزرگتر میاره. بی‌جنبگی مثل باتلاقیه که آدما فکر میکنن ته داره تایم داره ولی هرچی بیشتر توش فرو میرفتم و از این فرورفتنه لذذذذذذذذت میبردم یه سمت مغزم همش میگفت ببین اگه منتظری این دوره خودش بگذره نمیگذره ها بعضی چیزا تمومی ندارن فقط حریص تریت میکنن. مثل پول مثل قدرت مثل سکس مثل هیجان مثل هر چیزِ لذت بخشِ دیگه اصلا خودِ لذت! این تن و جسم و روحی که هروقت هرچی خواسته بهش گفتی چشم، فکر کن حالا یبار بیاد مرامی پیشت و اون به تو بگه چشم. این از اون معادله‌هاست که هرچی بیشتر توش فرو بری بیشتر به پایداری توش میرسی و وقتی به خودت میای که شدیدا لازمه یجور ناپایداری درست کنی که با سرعت هرچه تمام تر ازش پرت شی بیرون. یه تلنگر. مثل این که یه نارنجک پرت کنی تو همون باتلاقی که داری توش فرو میری. 

سرتو درد نیارم، انقدر باهوش بودم که زود تونستم بفهمم این دوره ته نداره تایم نداره فقط بیشتر اسیرش میشی و این زنگ خطر بود. دربه‌در دنبال تلنگر میگشتم ولی دیگه شاید دیر شده بود.. هرچی دیر‌تر بجنبی ناپایداریِ مشتی تری لازمه ینی چجوری بگم؟ باروتِ بیشتر. واسه من این نارنجکه نزدیک یه میلیون تومن خرج برداشت. تو دلم بهش میگم: تلنگرِ میلیونی! حالا مثل تمام لحظاتِ زندگیِ هر آدمی دو راه دارم، امید داشته باشم یا نداشته باشم؟

دیشب یبار دیگه رستگاری در شاوشنگ رو دیدم. راست میگفت هربار که میبینمش انگار یه چیز جدیدی توش میبینم که قبلا نمیدیدم. شایدم دیدنِ‌اون بهونس و آدم گاهی یه چیزی ته ذهنش داره که دنبالِ یه بهونس که بکشونتش بیرون بگه دیدی گفتم؟ واسه من این فیلمه همون بهونس.

همونجاش که میگه امید چیزِ خوبیه : ) خوشحالم که هنوز میتونم فقط تا نیم‌ساعت پیشمو ببینم ولی از اونور واسه آینده حد نمیذارم. گذشته که گذشت ولی لحظه هنوز هست و فردا هنوز هست. مسیر سختی رو میخوام پیش بگیرم، میدونم با یکی دو بار تلاش و استارت زدن نمیشه. ولی من این راه رو زندگی کردم. هیچکس بهتر از خودم این راهو نمیشناسه و مانع‌های توشو نمیشناسه. میدونم قراره زیاد زمین بخورم و دندونامو روی هم فشار بدم ولی همین که این شروع رو به فردا موکول نمیکنم خودش بهترین حس ممکن رو بهم میده. دو سالیه که اینجا از کارایی که تو ذهنم هست حرفی نمیزنم و با یه جمله خودمو راحت میکنم: خبری در راه است..


- همه‌ی اینا میتونست با یه -خوبم-ِ ساده و یا با یه -خوب نیستمِ- ساده تر سروتهش هم آورده بشه.

ANDY: I guess it comes down to a simple choice, really. Get busy living or get busy dying.

RED: I find I'm so excited that I can barely sit still or hold a thought in my head. I think it's the excitement only a free man can feel. A free man at a start of a long journey whose conclusion is uncertain. I hope I can make it across the border. I hope to see my friend and shake his hand. I hope the Pacific is as blue as it has been in my dreams. I hope.




  • آقای مربّع

چهارشنبه - ۲۶ آبان ۱۳۹۵ - شهرآفتاب

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۴۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۴
  • آقای مربّع

چهارشنبه - ۲۶ آبان ۱۳۹۵ - شرایط اضطراری

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ق.ظ

نه ببین! بهتر از این نمیشه.

همه چیز درباره‌ی لایف‌استایلِ آدمه.

امروز یه اتفاق جالب افتاد یه اتفاقی که از دید خیلیا شاید یه فاجعه باشه... اولش دست و پامو گم کردم اصلا پاهام موقع رانندگی حس نداشت از شدت شوکه بودن. ولی بعدا که بیشتر فکر کردم این فاجعه بهترین اتفاقی بود که الان تو زندگیم میتونست بیفته.

من ایمان دارم یه رشته‌ی نامرئی هست که مسایل زندگی رو به هم وصل میکنه. یجور جبری که تو دیدنش کاملا اختیار داری. شاید یه‌ساعت و نیم طول کشید که بتونم خودمو جمع کنم و زوایای‌ واقعیِ این قضیه رو ببینم. به هیچ عنوان اتفاق‌ِ خوبی نیست... بد ترین اتفاقِ در نوعِ خودش که داره بهترین تاثیر ممکن رو روی آدمی که من میتونم توی این لحظه باشم میذاره!


پی‌نوشت: وقتی هوا آلوده میشه میگن شرایط اضطراری. وقتی یه کشور وارد جنگ میشه میگن شرایط اضطراری وقتی قحطی و سیل و زلزله میاد میگن شرایط اضطراری. تو شرایط اضطراری تعاریف از کار‌های مجاز و غیر مجاز عوض میشه. 

کشوریو تصور کن که وقتی شرایط اضطراری اعلام میشه همه‌چیز همونجوری که دیروزش بود بمونه.. 

۲ هفته دیگه میگم که این اتفاق چی بود


عکس: یه ماه پیش!

  • آقای مربّع

سه شنبه - ۲۵ آبان ۱۳۹۵

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ق.ظ

من با تمام وجودم میخوام منطقِ اینارو به سخره بگیرم !

من میخوام تو منطقِ خودمم نگنجم !

رستگاری از شروع یه ایدس ..

  • آقای مربّع

یکشنبه - ۲۳ آبان ۱۳۹۵ - دهِ شب!

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ب.ظ
اشتباه من اینه که کم مینویسم
که کم واسه خودم وقت میذارم. همه ازم ناراحتن که چرا نیستی؟ کجایی؟ نه درست حسابی کسیو میبینم و نه درست حسابی به کاریم میرسم.
همش تو جابجاییم.. انقدر وقتم با درس و مقاله و شرکت و برنامه نویسی و عکاسی و ورزش پر شده که به هیچ کاریم نمیرسم.
همش به هرکدوم از اینا یه نوک میزنم. وقتی میشینم به اهدافم فکر میکنم میبینم عملم جور دیگس. 
گاهی فکر میکنم چرا ما تو هیچی -خیلی خوب- نیستیم؟
به نظرم باید ببینیم بیشتر وقتمونو صرف چی میکنیم؟ همون هدفه. هدف تو ناخودآگاهه. تو ناخودآگاهتو میسازی و اون خودش هدفتو میذاره تو کاسَت. 
تغییر اینجوری رخ میده که تو بتونی اول خودتو خوب بشناسی و با ناخودآگاهت رفیق باشی. چون اونه که خودِ واقعیته، تو در بهترین حالت فقط یه نقابی!
اینجوری نیست که بشینی فکر کنی بگی خب من اینو میخوام اونو میخوام اینو نمیخوام بعد دلت خوش باشه که الان خودتو پیدا کردی.. 
ناخودآگاه موجود جالبیه! انگار ماها دوتا هستیم یکی اینی که فک میکنیم هستیم و یکی هم ناخودآگاه.
یادمه نوروز امسال بود خیلی درگیر کشفِ خودِ ناخودآگاهم شده بودم.. دربارش میخوندم باهاش حرف میزدم. زیاااااد وقت صرف خودم میکردم... ولی الان این روزا شدم کسی که تنها چیزی که نداره وقته. انقد خودمو شناختم که بدونم روزی دو ساعتم باید واسه خودم باشه ..
نمیدونی چه کیفی داره صبحا زود بیدار شی قبل طلوع خورشید دو ساعت فقط با خودت باشی ینی بخونی و بنویسی .. عکس ببینی فیلم ببینی.. قدم بزنی.. تصمیم بگیری خودتو واسه 22 ساعت آینده آماده کنی. 
اگه بخوام فقط یه توصیه به کسی از جمله خودم بکنم، داشتنِ همین دوساعتس. 
امروز بود که فهمیدم چقدر دارم اشتباه میکنم که طبق اولویتام پیش نمیرم. فهمیدم اگه بخوام اولویتای واقعیمو بفهمم کافیه به عملم نگاه کنم.. 
مثل یه فیلم خودمو نگاه کردم و اولویتای واقعیمو فهمیدم! وقتی اولویت واقعیاتو بفهمی دیگه اون حس بده رو نداری که توی مسیرت نیستی.
آره همینقد جبری! هممممه آدما تو مسیر درست هستن چون اگه غیر از این بود، مسیرشون این نبود.
سر هرکیو بتونی شیره بمالی سر ناخودآگاهتو نمیتونی! 
جرئت کنید واقعی باشید!

اسم عکس رو گذاشتیم: زلالِ پاییز :)




  • آقای مربّع

شنبه - ۱۵ آبان ۱۳۹۵

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ

متانت و شخصیت یک مرد ارتباط مستقیم داره با میزان رضایتی که از زندگیش داره.

آدمی که آرامش درونی نداره دوست نداره موقع رانندگی به کسی راه بده یا واسه عابر پیاده ترمز کنه.

برعکس وقتی اون حال خوبه رو داشته باشه موقع پرتقال خریدن پنج دیقه بیشتر وایمسه با میوه فروش گپ میزنه.. تو راه یه سربازو میبینه وایمیسه دوتا از پرتقالارو میده بهش میگه پاییزه ممکنه سرما بخوری پرتقال خوبه واست..

  • آقای مربّع

پنج شنبه - ۱۳ آبان ۱۳۹۵

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ب.ظ

توی هر سطحی از زندگی میتونی دچار روزمرگی شی.

وقتی اسمِ روزمرگی میاد شاید همه زندگیِ کارمندی رو تجسم میکنن که یه کتِ خاکستری تنش کرده و اکثرِ وقتشو پشت میزی میگذرونه که پره از کاغذای شبیه به هم و پرونده و شاید در بهترین حالت یه استکان چایی با دوتا دونه قند اون گوشه‌ی میز.

ولی دیدم حتی جهان‌گردهایی‌رو که از روزمرگی‌ می‌نالیدن. روزمرگی به انجامِ کارای روزمره ربطی نداره و سرزنده‌هم به کسی نمیگن که هیچ دو روزیش شبیه‌ِ هم نیست!

روزمرگی ینی این که هر روز یه سری احساسات محدود رو تجربه کنی و هیچ ربطی به کاری‌که داری روش وقت میذاری نداره. 

سرزندگی مثل همون شعله‌ی کوچیکِ شمعکِ بخاری و آبگرمکنه، با این فرق که تو دلِ آدمه، منتظره که به فرمانِ تو شعله‌ور شه! 


شعله‌یِ دلت که روشن باشه،

که روشن نگهش داری،

"همیشه" حسِ چتربازی رو داری که آماده‌ی پرشِ،

حتی اگه کارمندِ خاکستری پوشِ همیشه پشتِ میز باشی :)

روزخوش

  • آقای مربّع

پنج شنبه - ۶ آبان ۱۳۹۵

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ب.ظ

چندوقتیه فرصت ملاقات و مصاحبه با آدمای مختلفو پیدا کردم، چیزی که همیشه واسم هیجان‌انگیز بوده اینه که بتونم بفهمم چی باعث میشه آدما کارایی که انجام میدن رو، انجام بدن؟ یا اصن بذار یجور دیگه بگم، چرا آدما با هم فرق دارن؟ چرا  وقتی توی ماشین نشستی و از منظره‌ی بیرون لذت میبری، بعضیا دوست دارن سرشونو از پنجره‌ بیرون کننو و با تمام وجود "لحظه" رو حس کنن، جوری که انگار فقط دیدن کافی نیست باید جریان هوارو حس کرد، نفس کشید و خندید. در مقابل‌ بعضیا‌ی دیگه هم هستن که میگن نکنه اولِ پاییزی باد بخوره تو پیشونیم و سرما بخورم؟


از صحبت با آدمای مختلف،هر روز بیشتر مطمئن میشیم که ما بیشتر از این که با هم فرق داشته باشیم شبیهیم، از شور شوق و دلخوشیامون بگیر تا ترس‌هامون... بعضیا فقط سرزنده بودنو یادش گرفتن. بعضیا نمیذارن چیزی به دلشون بمونه، واسه برداشتن تلفن و زنگ‌زدن به کسی که ازش‌ بیخبرن از دو روز قبلش برنامه‌ریزی نمیکنن، گاهی رژیمشونو میشکنن، گاهی واسه خودشون گل میخرن میذارن جلوی ماشینشون و سعی میکنن انقدر پر انرژی باشن که فقط از هم‌صحبتی باهاشون موقع نوشیدن یه لیوان چایی، کل هفته حالت خوب باشه : ) اینا همونان که زیاد سرما میخورن!


سرزنده بودن نه ذاتیه و نه استعداد خاصی میخواد، کافیه خودتو عادت بدی. میتونی از چیزای کوچیک شروع کنی مثلا عمیق‌تر کرد نفسهات، چطوره؟




خلاصه که بذار سرما بخوری،


طووووری نیس : )

  • آقای مربّع

پیلوت نصفه

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ق.ظ

حاجی انگار أدم اینجوریه که از مسیر هموار زودی خسته میشه و دلش میخواد بزنه جاده خاکی.

یکی نیست بگه آخه مگه مریضی؟ 

پیلوت ابگرمکنو دیدی؟ همون شعله آبی کوچیکه که توی تاریکی محفظه آبگرمکن واسه خودش روشنه٠

  • آقای مربّع