آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کاملا عادی

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۲۷ ق.ظ

دوباره سرعت ورود اطلاعات به مغزم بیشتر از اونی شده که بتونم بنویسمشون.

باید بیشتر بنویسم که یادم نره. بخصوص از کارایی که دارم روی خودم آزمایش میکنم.

باید بگم که خیلی کیف میده..

از بیشتر کتاب خوندن تا روتین صبحا. خیلی جالبه هرچی تو زندگیت سرت شلوغ‌تر باشه انگار بیشتر به کارات میرسی.

سنگین‌ترین ترم تحصیلیم تو کل عمرم به نیمه رسید کاملا هم با موفقیت. جالبه هیچوقت تو کل زندگیم اینقد ورزش نکرده بودم که توی این نیم ترم کردم. ریسرچ داره عالی پیش میره خیلی امیدوارم که تا کریسمس دوتا سابمیشن داشته باشم. حاجی دوتا سابمیشن ینی فوق‌العاده. توی اون پروژه‌های -جدی- با آدمای -جدی- حس میکنم خیلی خوب دارم عمل میکنم. با یه مشاور که از کارام میگفتم بهم گفت این خیلی تجربه‌ی خفنیه که از الان داری یه تیم رو مدیریت میکنی و با مدیرای شرکتای های‌تک در ارتباطی. حتی توی یه سال گذشته فاندم ینی حقوقم از اون شرکتا میومده و از فیلتر دانشگاه رد میشه تا بهم برسه. پریروز همچین تکستی گرفتم:

He expressively said that so far he feels that Shahin has been doing most of the leading

 

--------

 

انگار مث خشت و سیمان میمونه که مکمل همن. حس میکنم تمااام کارایی که شاید خیلی وقت پیش شروع کرده بودم تازه دارن به هم وصل میشن و شروع میکنن مثل خشت و آجر که با هم مچ میشن یه دیوار قابل تکیه رو آروم آروم میارن بالا. بعد درسی بعد بعد جسمی بعد روحی بعد معنوی. قشنگ‌ترین حسی که من میشناسم حس پیشرفته. بهترین چیزی که میتونه بهت اعتماد بنفس بده و دلتو قرص کنه. انگار دارم توی همممش پیشرفتو حس میکنم. اون پسره شدم که وقتی خودمو بدون تیشرت تو آینه میبینم کلی کیف میکنم :)) امشب اومدم خونه‌ی یکی از دوستام یه خونه‌ی ۵ نفرس سه‌تاشون دانشجوی دکتری ام‌ای‌تی‌این دوتاشونم دوتا دانشگاه خوب دیگه. سه‌تا دخترن و ۲تا پسر. تا اینجارو بایک کردم با این که خیلی پاهام خسته بود از بایک خیلی سنگین دیروز. دیروز اون تپه‌ای که همیشه با دوچرخه میرفتم بالارو سه بار رفتم بالا! این همه انرژیو نمیدونم از کجا آورم خودمم. دو هفته پیش بود که داشتم با یه غرور خاصی با دوچرخه رکاب میزدم، میگم غرور چون همیشه وقتی آدمای پیاده یا تو ماشین نگاشون بهم میفته که دارم رکاب زنان میرم بالا نگاهشون واسه یکی دو ثانیه مات میمونه. خب خیلی حس خفنی میده که مثلا حس کنی بتونی یه کاریو کنی که کمتر کسی میکنه. خلاصه وسط غرور پراکنیم بودم که یه یارو -با دوچرخه- ویژژژژد از کنارم زد جلو. پشمام ریخت بهش گفتم ایول برگشت یه نگام کرد هیچی نگفت و رکاب زد. رگ کل‌کلم گل کرد شروع کردم به ایستاده رکاب زدن ینی با تمام قدرت هرچی داشتمو گذاشتم ولی بهش نرسیدم٬ تازه دوچرخه‌ی منم بهتر از اون بود. باید بگم که اولین بار بود که نمیتونستم به یکی برسم تو رکاب زدن مخصوصا ایستاده. رسیدم بالا بالاخره و بعد یه استراحت کوتاه داشتم آروم با تمرز برمیگشتم پایین که برم خونه دیدم همون یارو دوباره داره میاد بالا!!!!! دوباره!!٬! پاهام داشت جر میخورد وقتی رسیدم پایین گفتم عه؟ پس میشه دوبار هم اینو رکاب زد. میبینی؟ قشنگیش اینه که وقتی میبینی یکی میتونه خب اول از همه باورت میشه که عه شدنیه کاکو. همونو دور زدم و به هر فلاکتی بود دوباره تا بالا رفتم. دوبار! شبش شروع کردم به فکر کردن همون موقعی بود که دوباره یه تیکه مقوا برداشته بودم و هدفای کوتاه‌مدتمو مینوشتم. رفتم مقواهه رو آوردم گذاشتم جلوم شروع کردم به فکر کردن که به نظرت چند‌بار میشه اون مسیرو رفت بالا؟ با ۶ ماه تمرین تهش چندبار میشه رفت؟ ۱۰؟ ۱۵؟ خلاصه دیشب رسیدم به ۳ بار ولی خسته نبودم و حس میکنم میتونستم بار ۴امم برم ولی میخواستم جوگیر نشم. معمولا شبا میرم تمرین خیابونه تاریک طوره و هوا هم که سرد شده کمر رفت‌امد میشه ینی جز آدمایی که با ماشین رد میشن معمولا فقط چندتا پسر دختر میبینی که سگاشونو آوردن پیاده روی آخر شب. با استین کوتاه و شرت و پوتین رکاب میزنم :)) کلا وقتی میخوام کار چلنجینگ کنم پوتینامو میپوشم. لیسانس که بودم شبای امتحان هم پوتین میپوشیدم :)) این نفسم که تو سرما حسابی بخار میده و صدای هوف هوف موقع رکاب‌زدنمو خیلی خوشم میاد.

 

خلاصه.

 

امروز یکشنبه بود و امروز آف کرده بودم. دارم جدیدا روی کیفیت کار متمرکز میشم و یکی از مهم‌ترین چیزایی که تازه فهمیدم اینه که ماها موقع کار فکرمون تو استراحته موقع استراحت فکرمون تو کار. به این نتیجه رسیدم اگه تو هفته بیشتر خودمو جر بدم میتونم یه‌شنبه‌هامو آف کنم و واقعا به این استراحت نیاز دارم. امروز از صب بیدار شدم واسه خودم اول از همه میدونی چیکار کردم؟ رفتم یه لپتاپی که روش ویندوز دارمو آوردم شروع کردم کانتر بازی کردم :))

 آنلاین!

اولش همش میخوردم سالها پیش دوران دبیرستان تو این بازی حریف نداشتم. بعد از نیم ساعت شدم رنک اول اون مپ با این همه‌آدمی که از همّ‌جای دنیا توش بودن :)) معمولا هیچوقت همچین کاری نمیکنم ولی وقتی راند بازی بعد از ۴۵ دیقه تموم شد توی چت پابلیک نوشتم هاها باعث افتخارمه که رنک اولتون هستم. This was so not me!!حاجی من معمولا اون پسر سربه‌زیره سعی میکردم باشم ینی از قصد سعی میکردم humble باشم حس میکنم دارم وحشی میشم :)) موقع بازی آهنگ با صدای بلند تو گوشم بود دیپ هاوس و نمیدونی چه کیفی داد وقتی دیدم بعد این همه سال هنوز خفنم تو این بازی. بعدش تکست دادم به دوستم که بیا دوربین ولپتاپ و دوچرخه رو برداریم بزنیم بیرون. رفتیم تو یه کافه واسه چندساعت مطالعه نقاشی حرف عکاسی و از این کارا بعدش رفتم خونه یه دوش گرفتم و باز رکاب زدم تا اومدم اینجا. معمولا جلوی آدما مخصوصا غیر ایرانیا یکم راحت نیستم چندبار اول ولی نمیدونم چم شده جدی تا رسیدم. تو داشتم دوچرخمو میذاشتم روی یه جای که رو دیوار دارن واسه دوچرخه‌ها، یکی از دخترا عطسه کرد. بدون این که حتی فک کنم در حالی که با یه دستم دوچرخه‌رو بالا نگه داشته بودم گفتم bless youو لبخند زدم. دوچرخه رو گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه که دوستم یا یکی دیگه داشتن آشپزی میکردن سلام کردم و یکم خوش و بش و شروع کردم کمک کردن بهشون تو آپزی. دوستم داشت کلم‌پلو شیرازی درست میکرد و واسه اینا خیلی جالب بود این چیه. از تو کیفم ظرف سالادمو درآوردمو اجازه گرفتم بذارم تو یخچالشون. من گوشت نمیخورم امشب چون. ببین خیلی چیزایی ساده‌این اینا که دارم میگم ولی یه چیزی فرق کرده حاجی. انگار... ام... انگار خیییلی راحتم! راحتم و خودمم. انگار خیلی خودمم. میدونی؟ به قول اینا I'm so comfortable in my skin. و همونجور که هممون ته دلمون میدونیم آدما هم این راحتیتو حس میکنن. حس میکنم به راحتی تونستم باهاشون کانکت شم و مکالمه داشته باشم و بگم و بخندم. این که بری توی یه جمع با ۴ نفر آدم جدید ینی تو خونشون و اینقد بتونی راحت باشی، واسه من جدیده. خیلی‌هم جدیده. همه‌ی عمرم نگران این بودم که مردم دوسم داشته باشن... بدون این که به این فکر کنم یا بذار اینجوری بگم روی این تمرکز کنم که -خودم خودمو دوست داشته باشم-.

 

هنوز چندساعت از یکشنبه مونده و دارم از تک‌تک لحظه‌های این روز تعطیلِ کااملا عادی لذت میبرم.

  • آقای مربّع

save some resources

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۸ ب.ظ

Steve Jobs used to wear one clothes  every day to make one less (useless) decision to save willpower. We know willpower is a finite resource and it drains during the day.

 

How can I recduce unneccessary decisions?

Some ideas:

[] Meal plan

[] Pack yr bag the night before

[] Have an ordered schedule for the day before it begins

[] Set locations for your tasks even i you don't set an exact time.

[] Create as much as rutines as you can. e.g., wake up routine.

[] -

  • آقای مربّع

Hard Reboot - Day 27

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۲ ب.ظ

دیروز ک**ی شروع شد. چرا؟ چون تا ظهر خوابیدم. چرا؟ چون دیشبش بعد از یه بحث کوچیک به هم‌ریختم. دلم یکم دوپامین درس حسابی میخواس. مغزم له‌له میزنه واسه یه dopamine rush. درست یا غلط بعد از یه روز سنگین، قلاده‌ی خودمو ول کردم دلم میخواست یه چیزی بخورم ولی اقلا نه چیز خیلی آشغال. دختره دوباره گفته بود شب بیا اینجا و من گفته بودم اگه شد میام در حالی که تو دلم گفته بودم عمرا. تا ۱۱ آزمایشگاه بودم و داشتم سعی میکردم یه فصل خیلی خیلی سختو یاد بگیرم.. دهنم صاف شد. انگار دیگه ظرف ارادم تموم شده بود و جا واسه مزخرفاته این پسره نداشتم. بهم پیام داده بود گفته بود کدبیس یه نفر دیگه رو که به من اعتماد کرده و در اختیارم گذاشته بذون این که طرف بفهمه بدم بهش خب منم مسلما ریدم بهش و شروع کرد دری‌وری گفتن منم جوابشو دادم. معمولا همچین چیزی منو به هم نمیریزه ولی اون موقع شب، (واسه طرف چند ساعت زودتر بود یارو غربِ کاناداس) دلم شکر میخواست! دلم هزارتا کثافتِ دیگه میخواست. یه ظرف پسته و یکم انگور و بادوم زمینی گذاشتم جلوم با یه پارچ شیرموز. به مراتب بهتر از پیتزا یا کباب سفارش دادن بود :دی 

 

افسار داشت از دستم در میرفت که رفیقم تکست داد میای بریم بدوییم؟ هوا سرد بود و یکم باد میومد همه‌جوره مغزم علیه ‌خودم شورش کرده بود ولی دقیقا میدونستم همینجاست که سرنوشت‌سازه. گفتم میام. به هر زوری بود خودمو بردم بعد از ۱۰ روز ندوییدن اینرسیم خیلی زیاد بود یه دیقه‌ی اول فقط روی دردها متمرکز بودم. از این که تازه کوه بودی بدنت کوفتس از این که انگار پاهام خواب رفته بازوم چرا درد میکنه به رفیقم گفتم گفت منم همینجورم. سعی کردیم با هم حرف بزنیم ایندفه یه مسیر جدیدو رفتیم یه دریاچه‌ی دیگه، دورشم زدیم و برگشتیم. همه‌ی دردا از دیقه‌ی ۲۰ام ناپدید شده بودن ولی خستگیه بود. تازه دیقه‌ی ۴۰ بود که حس کردم ششم باز شده. تازه شروع کرد به حال دادن. یک ساعت دوییدیم، شیش‌مایل. آب خوردن شده بود! جفتمون باورمون نمیشد که دیگه ۶ مایل واسمون حکم زنگ تفریحو داره. مودم از این رو به اون رو شده بود نمیدونم چرا درست وقتایی که بیشترین نیازو به ورزش و تحرک داریم بیشترین گارد رو هم نسبت بهش داریم. انگار بدن و مغزت بهت میگه آره من بگام و میخوام بگا هم بمونم. حاجی درس همون موقس که باید بری و کارایی که میدونی حالتو خوب میکنهه رو بکنی. البته از جنس سخت مثلا البته اگه بشینی پای بازی کامپیوتری حالت در لحظه خوبه ولی بعدش بدتری. از دو برگشتم دوش آب یخخ گرفتم اینقد سرد بود که رسما غرًش میکردم زیر دوش. خوبیش اینه که همخونه ندارم :)) 

 

یارو میگفت بعضی کارا درس برعکس عادتای مزخرفمونن.

سیگار در لحظه حالتو (شاید) خوب کنه ولی بعدش دنیاتو جهنم میکنه.

خود۹ارضا۸یی در لحظه یه حال کوچیکی میده ولی بقیه‌ روزتو جهنم میکنه .

دوییدن و دوش آب سرد اون لحظتو جهنم میکنه ولی بعدش میری تو بهشت. درست برعکسه.

بعد از نظر علمی توضیح میداد به گیرنده‌های دوپامین تو مغز که حساسیتشونو تنظیم میکنن با محیط. 

چیزایی مثل دوش آب سرد یه پیکِ منفی بهت میدن. در دراز مدت، گیرنده‌های دوپامینت مثل شاخه‌های یه درخت رشد میکنن بلکه اون اندک دوپامینی که توی محیط هستو بتوننن جذب کنن. درستش اینه. اجداد ما اینقد exposed به اطلاعات، فیلم عکس سوشال مدیا بازی کامپیوتری فست‌فود و adult entert-=-ai-nment نبودن. گیرنده‌های اونا مثل یه درخت پر شاخ و برگ بوده و گیرنده‌های ما مثل یه درخت خشک توی زمستون شده. 

 

به این پروسه میگن Hard reboot. که خودتو از هر چیزی که مصنوعی تورو به وجد میاره منع کنی. حتی فست‌فود. همین فست‌فود طبیعی نیست. پره از نمک و روغن که مغز دوست داره چون مغز همون مغز انسانِ قبیله‌ایه فک میکنه با ذخیره‌ی نمک و چربی واسه زمستون داره آماده میشه یا مثلا فردارو میتونه شکار نکنه. به وجد میاد همینه که این همه کمپانیا و بیزینسا روی این قضیه میچرخن. کجا دیدی مثلا بیلبورد کلم آبپز و کاهو بزنن؟ فست‌فود که خوبشه. سوشال مدیا که rate دوپامین spike توش در دیقه باور نکردنیه. فیلمایی که همه توش گریم و ارایش شدن. don't let me even begin with p---or---no++graphy که مدلای غیر واقعی و فانتزیای غیر واقعی و هزاران ادیت و داستان دست به دست هم دادن. نزدیکی کردن باید واقعی باشه باید تمامِ ۵ تا حست توش درگیر باشه. خلاصه هر چیزی که حال بدهد حرام است. من روز ۲۷ام از هارد ریبوتم. و همین الانشم مغزم مث همون تشنه‌هه‌ی توی صحرا شده. گاهی اذیتم میکنه سعی میکنه وادارم کنه سراب ببینم.

 

ولی باورت نمیشه ساده‌ترین چیزا چقد دارن کیف میدن! موسیقی بی‌نهایت لذت‌بخش شده. نفس کشیدن تو سرما، یه لیوان چای یا قهوه. یا کتاب در کمال تعجب! وقتی مغزت تحت بمبارونِ دوپامین‌های مصنوعی یا artificially induced dopamine spkieقرار میگیره و یه کتاب مثلا میذاری جلوش میگه خب که چی؟ چیه این اصن؟ یادمون رفته ۱۵ سال پیش حتی تلویزیون های سایز بزرگ وجود نداشتن! ۳۰ سال پیش موبایل نبود حاجی. تو یکی از مصاحبه‌های Joe Rogan با Jordan Peterson میگفت ما اولین نسل بشر هستیم که داریم همچین چیزیو تجربه میکنیم. نتیجش هم به زودی معلوم میشه (یا شده). من خودم کار و شغلم اصن develope کردنِ همین تکنولوژیه ولی باید احمق باشم که حس نکنم مغزم واسش آماده نیست. نمیگم تکنولوژی بده، میگم هر چیزیو به خود راه دادن بده. Hart reboot ینی کامپیوترو از برق بکشی و دوباره بزنی تو برق و روشن کنی. میگن ۹۰ روز -- ۱۲۰ روز طول میکشه که مغزت reframe بشه. و میشه هم. بهش میگن Neuro Plasticity از پلاستیک میاد. نورونات مثل پلاستیک میتونن در جواب به محیط تغییر شکل بدن. تازه من حس میکنم اوضام خوبه. شاید ۹ ساله تلویزیون نداشتم، فستفود رو الردی ۲ ساله کامل گذاشتم کنار خودمو نسبتا از سوشال‌مدیا آزاد کردم ورزش میکنم غذاهای هیجان‌انگیز نمیخورم، به اطرافم و به کارام نگاه میکنم خیلی ساده از خودم میپرسم کدوم یکی از اینایی که داره حال میده مصنوعی‌تر از اونیه که باید باشه؟ به خودم میگم همین لیوان قهوه‌ای که جلومه شاید. وقتی به جوونا و نوجوونای ایرانی آمریکایی دورم نگاه میکنم میبینم چه فاجعه‌ای داره رخ میده. این اپلیکیشن جدیده مخصوصا تیک و تاک کافیه ۵ دیقه بشینی پاش و ذهنت دچار یه سونامیِ دوپامین میشه، در عین حال که اعتمادبنفست به صفر میرسه (ناخودآگاه) و خب مغلومه بعدش این گیرنده‌های لوسِ مغز دیگه به هرچیزی واکنش نشون نمیدن. اینستاگرام؟ seriously? یارو میگفت اینستاگرام شده مثل یه سینه‌ که به جای شیر ازش توجه میداد و ما مثل بچه‌های نوزاد بی‌مهابا فقط میخوایم ازش مک بزنیم (بعد به طور زننده‌ای ادای مک زدن رو در میاورد). این اولین بار تو تاریخه که تو میتونی هر وقت اراده کنی -توجه مک بزنی-.

ناراحتی یا خوشحال یا حوصلت سر رفته، یه چیزی پست میکنی -که- توجه پس بگیری. خوشت میاد. میشه pattern بازم میکنی. دفه دیگه هم که مودت پایین (یا بالاس) همین کارو میکنی چون دفه پیش جواب داده به این میگن reinforcement. بعد میشی سلبریتی :) 

بابا انسانِ ۱۰ سال پیش باید کلی خودشو پاره میکرد تا توجه بگیره. ببین ۱۰ سال رو تقسیم به ۶میلیون سالی که انسان وجود داشته بکن...

 

خلاصه که امروز شروع روز ۲۷امه از این جنگ تمام‌عیاری که من با مغزِ خودم شروع کردم. ۵:۱۵ صبح بیدار شدم و طلوعو نگاه کردم و سعی کردم خودمو آماده کنم واسه این دو روزِ. حتی بیدار شدن داره کیف میده. امیدوارم بتونم ادامه بدم.

 

While our ancestors have been around for about six million years, the modern form of humans only evolved about 200,000 years ago.

 

TRICK Your BRAIN To Become More DRIVEN! | What is A Dopamine Fast?

 

Dopamine Fasting 2.0

 

NoFap And Cold Showers = AMAZING RESULTS!

 

DOPAMINE DETOX: How to Reset Your Brain

 

 

  • آقای مربّع

بیشین سر جات

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۸ ق.ظ

I'm only human after all

I'm only human after all

 

دیروزو آف کردم. رفتم یه استیت بالاتر، نیوهمشایر. یه مسیر کوهنوردی ۸مایلی بود که وقتی میرسیدی اون بالا تازه یه دریاچه بود و چندتا کوه دیگه. نمیدونم چطوری :/ ولی آخرای مسیرش خیلی سخت شده بود پاهام از دیشبش که اون تپه‌ی همیشگی رو دوبار با کوله‌ی سنگین با دوچرخه رکاب زده بودم درد میکرد هنوز. با یکی از دوستام رفته بودم و خیلی آرومتر از من میومد خودش گفت تو برو من آروم آروم میام.  اون آخراش داشتم با تمام توانم میرفتم دیدم یه دختره از عقب داره مث برق میاد و زدم رو دنده لج تا جایی که میشد گازشو گرفتم ولی لاااامصب خیلی سخت شده بود خلاصه نفسم رسما برید ویژژژژژد از کنارم زد جلو و یه نگاهِ بیشین سر جات طوری هم بهم انداخت :)) دلمو برد که :دی

 

تو راه برگشت دوباره جاده بود و شب. درِ مغزمو باز کردم گذاشتم فکرایی که باید acknowledge بشن بیان و برن. دوباره یکم عزاداری کردم براش. گذاشتم دلم بگیره. ایدفه دیگه از این که چرا دلم گرفته اعصابم خورد نبود خب حق دارم. اون دختره که باهاش رفته بودم گف شب بیا خونه من بخواب، آمادگیشو نداشتم، گفتم بهتره برم واسه فردا که اول هفتس استراحت کنم. آخر شب هنوز دو سه ساعتی میتونستم واسه خودم داشته باشم. نشستم چندتا تصمیم گرفتم. بیشتر درسی طور. سه‌تا کتاب درباره‌ی تغذیه سفارش دادم. به این نتیجه رسیده بودم که از اینجا به بعد مشکل اراده نیس، دانششو ندارم که چی بخورم چی نخورم. از وقتی نون و برنج نمیخورم تازه فهمیدم چقد الکی خودمو با نون و برنج پر میکردم ولی وقتی فهمیدم شیر و میوه هم اونقدرا خوب نیست دیگه اعصابم خورد شد. خو چی بخورم؟ مخصوصا الان که وقتش نیست تغییر توی blood sugerام بدم چون مغز روی شکر میچرخه ولی میتونم یکم یاد بگیرم که بعدا که وقتش شد بدونم باید چیکار کنم. دیگه تصمیم گرفتم دیگه عکسایی که خودم توشونم رو ادیت نکنم. این اپلیکیشنا دهن مارو صاف کرده بدون این که خودمون بدونیم حتی دوربین معمولیِ گوشی فیلتر داره و به خودت میگی خب این که ادیت محسوب نمیشه. خودتو تو آینه میبینی میبینی به اون قشنگی که تو عکس هفته پیشت بودی نیستی فک میکنی تو بگا رفتی خودتم یادت میره تمام عکسایی که تو چندسال گذشته از خودت داری یا یکم ادیت داره یا بهترین از چندتا عکسیه که اون لحظه گرفتی. چون مزخرفاشو پاک میکنی کاکو. نمیدونم چی شد اصن این اومد تو ذهنم. ولی فکر کردم کار درستیه که کم کم خودمو واسه بزرگسالی آماده کنم. با هورمونِ کورتیزول اعلامِ جنگ کردم و هرجور شده میخوام نذارم بیشتر از حد ترشح بشه. یادمه قبلا‌ها می‌نوشتم الان چی حالتو بهتر میکنه؟ فک کنم کم‌کم باید بنویسم الان چی حالِ الان و فرداتو بهتر میکنه. دیگه به هفته‌ی عالی‌ای که گذشت فکر کردم و این که هنوز خیلی وقت تلف شده داشتم. فک کنم میدونم چجوری بهترش کنم. خلاصه بازم به خودم یادآوری کردم که  It's going to suck for a time, let it suck.

 

سه‌تا جلسه‌ی امروز هم عالی بود، واسه فرداییه هم آمادم و اومدم لب که یکم مشقامو بنویسم ولی نوشتنم اومد. بیشتر دلم میخواست عکسِ دریاچه‌هه (با گوشی) و چندتا عکس خففففففففففففففن که با دوربین گرفتم رو بذارم اینستاگرامی جایی ولی خب چون فعلا نمیخوام برم اینستا انرژیم سمت بلاگ redirectمیشه..

 

فک کنم دریاچه‌هه حاصل آب شدن برفای بالای کوه بود. یخ بود یخ!

  • آقای مربّع

شونه‌ی راست

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۷ ق.ظ

دیروز که داشتم تو تووالتِ عزیزم هایلایتای یه کتابو (واسه بار دوم به انگلیسی و ۶ام در کل) میخوندم، دوباره همه‌چیزایی که یاد گرفته بودم رو سعی میکردم توی شرایط الانم دوباره یاد بگیرم. رسیدم به جاییش که میگفت به خودتون جایزه بدین و چقد جایزه دادن وقتی که یه پیشرفتی میکنین، عادتیو نهادینه/ترک میکنین مهمه.

 

 

امروز باید زود بیدار میشدم، رفتم دسشویی و همون صفحه‌ی کتاب رو میز کنار باز بود دوباره نگاش کردم.

آمازونو باز کردم پیرهنی که خوشم میومدو رو پیدا کردم ولی سر ذوقم نمیاورد. چشمامو بستم ببینم چی میخوام که ندارم؟ شروع کردم حتی suggestionهای آمازونو نگاه کردم بلکه یه آیتم سر ذوقم بیاره پولشم مهم نبود ۱۰۰ دلار ۲۰۰ دلار.. همو پیرنو add کردم به کارتم ولی حس جایزه بهم نمیداد. کنسلش کردم. و رفتم سر جلسه رفیقم منتظر بود.

 

عصر شد جلسمون ۵.۵ ساعت طول کشید، بعدش یه دوش گرفتم و اومدم دراز کشیدم داشتم فکر میکردم چی واسم مث جایزه میمونه؟

فهمیدم چی دلم میخواد. همین که خودمو acknowledgeکنم. که بزنم رو شونه‌ی خودم، همون شونه‌ی راست که ترک خورده بود و هنوزم موقع تمرین درد میگیره ولی ادامه میدم. بگم افرین. بعد از این‌همه وقت.. چقد دلم واسه آفرین شنیدن تنگ شده بود. 

 

امروز چهارمین مقالم توی یه کنفرانس بسیار خفن اکسپت شد!

هفته‌ی ۵ از ۱۲ این ترم با موفقیت تموم شد،

میانترم سخت‌ترین درسی که داشتمو ۱۸ شدم از ۲۰

اون یکی درس، درسی که از ترس دوبار تاحالا  همون هفته‌ی اول ترم حذفش کرده بودم، نمرم تا الان از ۹۹عه از ۸۰! اضافی!

تمام تودولیستم هر هفته کامل انجام میشه.

دو سوم از کورسای مدیتیشنی که همیشه میخواستم تموم کنم رو تموم کردم.

هفته‌ای سه‌بار بدنسازیمو هرجور شده میکنم،

یه کشو پر از مکمل و ویتامین دارم هر روز مثل یه نقاش تصمیم میگیرم کدوم ویتامینورو به خودم هدیه بدم.

هر روز دوتا بطری یکی whey protein و یکی wheatgrassamرو قبل از بیرون رفتن میخورم.

توی وزنه زدنا حسابی پیشرفت کردم، وقتشه سنگین کنم وزنه‌هارو ولی تصمیم گرفتم تعداد رو ببرم بالا، دو برابر؟

دوماهه که تمام وعده‌هام جز دو ‌سه ‌بار گیاهی بوده یا تخم‌مرغ آبپز.

نصف بیشترِ دومین کتاب روانشناسی‌ ۳۰۰ صفحه‌ای که همیشه میخواستم بخونمو خوندم. تو دسشویی، تو وان، تو تخت، حین ناهار.

بارفیکس زدنم داره بهتر میشه، 

بدهیم به بانکو کامل صاف کردم و دارم حتی سیو میکنم واسه ۶ ماه دیگه،

دوباره دارم مینویسم،

رکورد دوییدن رو زدم هم سرعت، هم استقامت، ۸ مایل،

تقریبا یه‌روز درمیون از یه تپه‌ی خیلی شیب دار با دوچرخه میرم بیرون، پاهام میخواد جر بخوره از بس شیب‌داره.

از این هفته کردمش دوبار.

و مهم‌تر از همه،

روز ۲۲ رو رد کردم، ۶۸ روز مونده.

 

 

پیامِ استادم، اونم وقتی که امروز شنبه‌، آخر هفته‌ای که دوشنبش هم تعطیله داشتیم با هم‌تیمیم روی ریسرچ کار میکردیم بهمون داد:

Amazing news guys! The reviews for our TC paper just came back and we got a Major Review. You know what that means right?

 

Basically the reviewers asked us to revise the manuscript following their suggestions, and as long as we do that in a timely manner, the paper is accepted.

 

This is a GREAT success since IEEE TC is an excellent journal.

 

Reviewer #3 wrote: "Again, thank you for the wonderful paper! I really liked the work!"

  • آقای مربّع

بوم!

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۴۵ ق.ظ

I did it I broke up with an angel هنوز خیلی داغم. زودتر از اونی که فکر میکردم پاشیدم. رفتم بیرون هوا داشت تاریک میشد.. طوفان شد جوری که چندتا درخت شکست و آتشنشانی اومد. مجبور شدم برگردم خونه. سکوتی که با صدای باد و بارون شکسته میشد. فهمیدم باید با حقیقت رو‌به‌رو شم. همه‌ی احساسات با هم اومدن سراغم. نمیدونم هنوزم نمیدونم چجوری قراره بگذره. اولش اصرار داشتم سرسختانه ذهنمو ببندم روی هر فکری ولی بعد یاد حرفای خودم افتادم وسعی کردم بذارم احساسات بیان و برن. یه حمام آب گرم گرفتم و یه دوش آب‌ سرد. چند قطره اشک ریختم به حرمتِ تمام احساساتمون توی این مدت. واقعا فرشته بود و هست ولی من باید از رابطه میومدم بیرون. خیلی سعی کردم که خوب تموم شه مثل دوتا آدم بزرگ حرف بزنیم یه ساعت و ۶ دیقه حرف زدیم نه دعوایی نه چیزی. با تشکر تموم شد و البته عذرخواهی از طرف من. امیدوارم منو ببخشه. امیدوارم زودتر بتونه move on کنه و امیدوارم یه‌روز یکیو خیلی بیشتر از اینی که منو دوست داشت و داره دوست داشته باشم. مشخصا بقیه‌ی روزو نتونستم کار کنم به خودمم حق میدم. الانم دارم سعی میکنم سر خودمو گرم کنم. خیلی مهمه که فردا بتونم کار کنم وگرنه همه‌چی به‌هم میریزه..  حتی اگه نتونم، که می‌تونم، شک ندارم که کارِ درستو انجام دادم.

  • آقای مربّع

این یه تیکه کاغذ

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ

وقتشه بشینی یه لیست ساده بنویسی از چیزایی که میخوای.

توی این مقطع از زندگیت و شرایطی که داری.

آرزوهای قدیمی خیلیاشون آلردی برآورده شدن یا در حال برآورده شدن هستن. بالای کاغذ نوشتم what do you want? چقد ایندفه نوشتن سخت‌تره. شایدم چیز خوبیه ینی جوری که هست خیلی نزدیک به آرزوهامه. 

نوشته بود زیاد مغرور نشید! بعد از چندتا پیروزی کوچیک اگه مغرور شین بعد یکم اوضا شروع کنه به -نشدن- خیلی تو ذوقتون میخوره. یکی دو هفته میخوام روی این یه تیکه کاغذ وقت بذارم، یه برنامه‌ی شیش‌ماهه شاید.

البته که اولین آیتمش  run 10 miles بود.

چرا چیزی به ذهنم نمیاد؟ نکنه -واقع‌ بین- شدم؟ I hope not

 

فعلا باید برم آزمایشگاه، بازم مینویسم کاکو. 

  • آقای مربّع

۹ هفته مونده

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۷ ق.ظ

احساسات.

 

پسر تو چرا اینقد احساساتی‌ای؟ تو زندگیم بارها شده که آرزو کردم کاش کمتر احساساتی بودم. یه وقتا هم شده که قدردانش بودم. خیلی از چیزایی که الآن هستم رو مدیون همین احساساتم.

سینوسی که چه عرض کنم. 

البته نباید یادم بره، مغزم همون بافتِ نرمِ اون بالا بدجور تحت فشاره. اقلا از اممم ۴ جهت! دیروز یه ویدیو میدیدم درباره‌ی فقط یدونه از تغییراتی که دارم سعی میکنم ایجاد کنم، یارو میگفت هفته‌ی دوم و سوم مغزتون مثل مغز اون کسیه که تشنس و وسط یه صحرا سرگردونه. در‌به در دنبالِ آب میگرده حتی سرآب میبینه (ینی حتی چیزی که غلطه رو درست جلوه بده، کسی که سرآب میبینه واقعا باور داره باید اون‌وری بره، یقین داره) و حاضره هررر کاری بکنه که تو رو به آب برسونه. من آبو از ۴ جهت روی خودم بستم.  یکم بیشتر که خوندم و گوش کردم یه حرفی شنیدم که خیلی چسبید. میگفت اتفاقا اگه دچارِ این حالت شدین بدونین دقیقا کارتون داره روال عادیشو طی میکنه تازه داره جواب میده. your brain has begun stretching ممکنه تا یه‌ماه طول بکشه. 

 

ولی من همیشه احساساتی‌تر از تمام اطرافیانم بودم. یکی دوبار تو زندگیم تصمیم خیلی جدی گرفته بودم که عمدا کمش کنم اتفاقا جواب‌هم داد. نمیدونم که دلم میخواد دوباره یه‌ لول از احساساتم کم کنم یا نه. شاید با خودت میگی طرف یجوری حرف میزنه انگار یه دکمه‌رو میپیچونه و دست‌ِ خودشه. راستش من خودمم همیشه واسم سوال بوده که چقدر از احساسات یا کلا بعدِ غیرِ فیزیکم تحت کنترل خودمه. ولی همیشه از نتیجه سورپرایز شدم. بهم حق بده که بر اساس تمام تجربیات گذشته باور داشته باشم تا حد زیادی دستِ خودمه. بالاخره باورامون از تجربه‌هامون میان.

 

باید چند‌ماهی اقلا گلیمِ خودم و فقط خودمو از آب بکشم بیرون. یه سخنرانی از آرنولد(!) بود که از محمد‌علی میگفت همون بوکسور خفنه. ازش پرسیده بودن که چندتا درازنشست میری؟ (درحال درازنشست بود) جواب داد تا وقتی که شروع به درد گرفتن نکنه شروع به شمردن نمیکنم. توی مسیر فعلیم خودمو مثل آدمی میبینم که شروع کرده به درازنشست، خودش سخت‌ترین کاری بود که و عمرم‌ کردم، و تازه داره درد میگیره. تازه از وقتی که درد میگیره عضله شروع میکنه به ساخته شدن. میدونی که چی میشه که عضله ساخته میشه؟ پاره میشه! literally مویرگهاش زیر فشار پاره میشه خون‌ریزی میکنه و توی اون اتیام پیدا کردنس که خودشو قوی‌تر و قطور‌تر میسازه... تا وقتی که دوباره -پارش- کنی. دوباره یه metaphorِ دیگه که یادم اومد همون جمله‌ معروفس که هیشکی پایینِ کوه خسته نمیشه، اتفاقا آدم نزدیکای قله خسته میشه. کاش شهرم کوه داشت دلم لک زده واسه توچال.

 

پریروز بود که به مخال‌ترین آرزوم رسیدم. ۸ مایل دوییدم. تا مایل ۶ با رفیقم میگفتیم و میخندیدیم. (از اول تمرینمون یکی دو ماه پیش سعی میکردم حین دوییدن حرف بزنیم با هم حرف زدن باعث میشه سرعتت با ضربانت تنضیم شه) از مایل ۶ به بعد فقط سکوت بود. داشتیم جر میخوردیم پاااااااااااااره. یکی دوبار خواست وایسه، به زوور کشوندمش حتی یبار با اعصاب‌خوردی گفت من یکم راه میرم، با بی‌رحمی گفتم باشه ولی من ادامه میدم، تو دلش مطمئنم فحش میداد و شروع کرد دوباره با من دوییدن. مایل ۷.۵ تا ۸ جهنم بود. همیشه فک میکردم نزدیکای قله شوق رسیدن به قله اینقد قوی‌ باشه که دیگه فکر برگشتن هم نکنی، ولی مغزت اون موقع مثل الانت فکر نمیکنه، مایل ۷.۵ تا ۸ مغزم مثل همون تشنه‌ی توی بیابون بود. فقط سعی میکردم ساعتمو دم و دیقه نگاه نکنم. ۸ مایلو زدیم. من کلِ اون شب و فرداش رو تو دسشویی بودم گلاب به روتون. از شدت فشار ینی انقد فشار اورده بودم که اس**ل شده بودم اونم واسه دو روز. ضعف شدید اینقدری که شادیِ پیروزی حتی دو ساعت هم دووم نیاورد. امروز بالاخره ریکاور شدم با کلی حس خوب، چندتا جلسه‌ی عالی داشتم و بعدشم یکم وزنه زدم.

 

نیم ساعت از زدنِ ۸ مایل نگذشته بود که با رفیقم هدف بعدیو ست کردیم، ۱۰ مایل. ینی میشه یه‌روز من ۱۰ مایل بدوئم؟ منی که وقتی اومدم آمریکا ۹۷ کیلو بودم؟ به شوخی به همه میگم وقتی از هواپیما پیاده شدم هواپیما گرومپ برگشت سر جاش :))  بگذریم. یه چیزی که یاد گرفته بودم این بود که تا به هدفی میرسی فورا بعدیو ست کن بی‌رحمانه. وگرنه جوری دچار پوچی میشی که خد نداره. همیشه باید یه هویجی جلویِ تویِ خر باشه. از این حرفا که بگذریم، هفته‌ی پنجمِ این ترمِ دوست‌داشتنی شروع شد و آلردی زیر بمبارون احساساتم. خیلی سخته که با وجود درگیریای عاطفی روی کار تمرکز کنم ولی تصویر همون ضربه‌ی پر به شیشه خیلی کمک میکنه.. این هفته شاید یجور پیک باشه، پروژه‌های هفتگی سر‌جاشه، ریپورت‌های هفتگی سرجاشه بخصوص که هفته‌ی پیش خیلی خوب نبود ریپورتام.. هم مغزم داره له‌له میزنه واسه یه قطره‌ آب  هم آلردی دچار سردرگمیِ بعد از رسیدن شدم یکم و هم باید جلوی احساساتمو بگیرم و از عمد یکم لا***ش*ی باشم. متاسفانه. توی این بگایی استادم توی یه پروژه‌ی جدید و خیلی جدی واردم کرد با یه تیم خفن از سوئیس. امیدوارم دووم بیارم، ۹ هفته مونده.. از این ترمِ Let's say personality shaping

  • آقای مربّع

8Mile

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۳ ق.ظ

What's next?

 

 

Loose Yourself

 

  • آقای مربّع

ادامه بده. لطفا

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ

همینجوری تو ذهنم دارم بهش فحش میدم. فلان فلان فلانِ فلان.

چرا؟ چرای اینقد عصبانی واسه چیز کوچیک؟؟ دوچرختو بردن اینقد ناراحت نشدی که الان شدی.

چون خشم همیشه واسه من انعکاسِ حال‌وهوایی که خودم نسبت‌به خودم دارم، در بقیه بوده.

 

یکمی از خشم هم نرماله. دقیقا انتظارشو میکشیدم. روز ۱۴ام تا ۱۷-۱۸ام همیشه پر از خشم و tension بوده. جالبه که درست همین‌روزاس که بایستی بیشتر خواسم به خودم باشه.

قشنگ دارم میبینم که همیشه چه اتفاقی میفتاده توی این روز. میدونی؟ آدمو دور برش میداره. همین ۳-۴ هفته سختی کشیده فکر میکنه شق‌القمر کرده و خودشو مثل قهرمانای تو فیلما میبینه.

این همون ویژگیِ دولبه‌ی ذهنه که بر اساس آینده‌ی نزدیک خودشو تعریف میکنه. نه. آروم باش و ادامه بده. لطفا :)

 

 

  • آقای مربّع