آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

بافِت

شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۵:۲۹ ب.ظ

فرض کن یه آدمی هستی که از غذا خوردن لذت میبره. یا اقلا غذا واسش مهمه.

این آدم میره به یه‌جور سلف‌سرویس. حالا بوفه داریم تو بوفه. یه موقع میری یه بوفه‌ای مثلا خاویار داره (هیچوقت نخوردم شنیدم گرونه) مثلا نون و ماست هم داره. 

فرهنگ سلف‌سرویس تو امریکا اینجوریه که هربار که میری سر بوفه یه ظرف تمیز از کنار بوفه برمیداری. ینی با ظرفی که آلردی ازش خوردی برنمیگردی سر بوفه چون خب بهداشتی نیست. مسلما اونجا هم نباید وایسی و مثلا از هر چیزی یکم تست کنی با همون چنگال دهنی. 

خب شاید صدها مدل انتخاب جلوته از غذاهایی که حتی ایده‌ای نداری چی هستن یه قسمتایی هست که یه چیزاییو با هم میکس میکنن یکم پاستا و هرچی تو بخوای. یکی هست جلوت هزار مدل نون درست میکنه، اگه صبحونه باشه کلی مدل املت و حتی همون گوشت هم میتونی بگی چقد پخته/نپخته باشه واسه استیکش. اصن تازه از نوشیدنیش درگذر فعلا که خودش یه کتابه.

 

احتمالا وقتی میری سر بوفه نمیخوای ریسک کنی و خیلی سراغ غذاهای جدید نمیری. اگه اینجور آدمی باشی همون چیز آشنایی که بلدی رو مثلا پلو مرغ میکشی و ظرفتو تا خرخره پر میکنی تا حالا دوباره برگردی و ببینی بعدش چی میخوای. نه اگه بدونی خاویار هست و شنیده‌باشی چقد گرونه احتمالا تحت تاثیر جو (مخصوصا اگه بتونی ازش عکس بگیری جایی پست کنی) تا خرخره خاویار میکشی. جالبه احتمالا اگه گوشیت همراهت باشه ظرفی که خواهی کشید فرق خواهد داشت نسبت به وقتی که گوشیت همراهت نباشه.

 

یجورایی زندگی مث همین بوفه‌هس. اگه عاقل باشی اول میری از از غذایی یکم برمیداری یه لقمه، شاید نصف این یه لقمه‌ها از چیزایی که هیچوقت ندیدیشون باشه نصفشون از چیزای آشنا‌تر. شاید اگه عاقل تر باشی از بقیه آدمای دور بوفه سوال میکنی یا توضیحات غذاهارو میخونی. ولی تهش خودت برمیگردی با همون یه ظرف سر میز و الان فقط یه وظیفه داری، این که بفهمی ظرف بعدیت از کدوم یکی یا کدومایی از این یه لقمه‌ها قراره پر باشه؟ 

 

اگه همون اول کاری خاویار پر کردی و بعد فهمیدی اصن تو اینو دوس نداری چی؟ اگه پلو‌مرغ آشنارو پر کردی و شانس امتحان فلان گوشت از فلان نژاد دلفینو از دست دادی چی؟ :)) گوشت فلان‌جای دلفین. خلاصه محدودیت ما مثل سایز ظرفیه که هربار میبریم سر بوفه و محدودیت عمرم مثل ظرفیت معده و اون مدت زمان کوتاهی که طول میکشه تا سیگنال سیری به مغز برسه.

 

اون ظرف اولیه بهاییه که باید بدی که بفهمی واقعا چی دوست داری. مسلما تحت تاثیر شانس و آپشنایی که جلوت هست هم هستی. میشه نیمه‌ی اول زندگی من.. یه چیزایی میدونم یه چیزایی نمیدونم. از اینایی که میدونم یه چیزایی حالیم میشه یه جاهایی نباید برم یه کارایی نباید بکنم و یه کارایی و یه تجربه هایی واسم معنی زندگی بودن تو همین عمر کمم.  به ۴تا غذا آلرژی دارم کهیر میزنم، جلو چنداش کنترل ندارم و باید ازشون دوری کنم وگرنه دیگه جایی واسه غذاهای دیگه نمیمونه. بعضیاش حس سنگینی بهم میده و بعضیاش واقعا واسم تجربه‌ی عشق ورزیدن به خودم و جسممه و واقعا -تغذیه- میکنه منو.

 

کارایی هست که دیگه هیچوقت تو زندگیم تکرار نمیکنم.

و صفاتی هستن که تمام وجودمو میذارم روشون.

 

  • آقای مربّع

سر آغاز

جمعه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۵۵ ق.ظ

 

به نظرت اتفاقیه؟ 

ینی ممکنه یه پیامایی توی این گوشه‌کنارای زندگیمون نهفته باشن؟

امروز من بهترین ورژن خودم نبودم. ولی بهترین قسمتش خبر بهبودی به دوست از سرطان بود. حالا باید با خودش رو‌به‌رو بشه. 

میدونی کجای این زندگیو، صادقانه، نمیفهمم؟ این که چجوری اکثر آدما با خودشون روبه‌رو (confront) نمیشن؟ ینی مشکل از ماست؟ مثلا سخت میگیریم یا دچار یه اختلالیم؟ اخه من حس نرمال بودن و سلامت عقل دارم ولقعا حتی احساس باهوش بودنم دارم مثل اکثر ادما. خب احتمالا هیچ دیوونه‌ای هم نمیدونه که مثلا کم داره.

قطعا یه توضیحی داره. ماها راضی یا قانع نیستیم. این میتونه هم حالت سالم داشته باشه مثل میل به پیشرفت یا تحصیل و هم میتونه بیمارگونه باشه بازم مثل حس پیشرفت یا تحصیل. اگه هم چیزی هست که توی ما شُله، این ترموستاته هس.

 

یه وقتایی گیج شدن طبیعیه. خودمو میگم؛ گیج شدم. هم تو سفرم هم اوج کارمه دم ددلاینی هم سه‌تا موضوع شخصیو یه روز یه روز جلو میبرم، هم سعی میکنم با محیط تعامل درست کنمو اتفاقایی که میفته رو تحلیل کنم. من کاملا به ذهنم حق میدم گیج باشه از این چیزایی که داره داخلش میگذره. عمدش احساسات و هوس و و کشیدن مرز بینشون رو شامل میشه. دقیقا همین روزا به تعریف انسانیت و ساختن اصولم و محکم‌تر کردنشون فکر میکنم. به خوب بودن و معنیش. و مهم‌تر از اون دلیلش. دارم خودمو اماده میکنم واسه «نه» هایی که قراره بگم. همین روزا دارم با خودم میجنگم میجنگم تو سه جبهه. توی یکیش همیشه بازندم ولی دارم یاد میگیرم. 

 

گیجم دیگه. توی مسیریم که هرچی میرم جلو سخت تر میشه. ولی حاجی اگه بتونم...

 

 

 

 

 

خدا را ندانست و طاعت نکرد

که بر بخت و روزی قناعت نکرد

قناعت توانگر کند مرد را

خبر کن حریص جهانگرد را

سکونی بدست آور ای بی ثبات

که بر سنگ گردان نروید نبات

مپرور تن ار مرد رای و هشی

که او را چو می پروری می کشی

خردمند مردم هنر پرورند

که تن پروران از هنر لاغرند

کی سیرت آدمی گوش کرد

که اول سگ نفس خاموش کرد

خور و خواب تنها طریق ددست

بر این بودن آیین نابخردست

خنک نیکبختی که در گوشه ای

به دست آرد از معرفت توشه ای

  • آقای مربّع

کچل

پنجشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۱۸ ق.ظ

هشت روز تا ددلاین. امروزم بیشتر به کار گذشت. یکم اخرش زیادی خودمو خسته کردم.

کتابی که درباره غذا میخونمم تموم شد. مهم‌ترین نتیجش این بود که لیستی از غذاهایی که جلوشون ناتوانم رو شروع کردم، متاسفانه بهای بهبودیم کنار گذاشتن بعضی چیزای ساده مثل هندوانه رو هم شامل میشه. ای بابا مارو از چی میترسونی؛ ما که خیلی چیزارو دادیم رفت.

به شکل غیر منتظره‌ای با خودم حال کردم وقتی کچل کردم. انگار کهیجور دهن‌کجی بود به دنیا. آزاد و رها. 

یه جمله بود میگفت فلان نبرد تن‌به‌تن رو شاید شکست‌خورده باشم ولی جنگ رو نباختم. بیا از هر شکستمون تو هر نبرد یا حتی جنگی یه درسی بگیریم اقلا. 

 

توی عالم خیال از ذهنم گذشت که دوست داشتم صاحب یه کاروانسرای کوهستانی بودم که هرشب برفی مردم دور اتیشدونی داخل جمع میشدن، آبجو میخوردن و داستان میگفتن. 

 

که تغییر دهم آنچه‌را که میتوانم تغییر دهم

که بپذیرم آنچه‌را که نمیتوانم تغییر دهم

 

این ذهن ماهم عجیبه. بعد از هشت ماه و هیجده‌ روز هنوز یادش میفته. همشم یاد خوبیاش میفته با اینکه بدیاش هم کم نبودن. عجیبه. به نظرم میاد موضوع چیز دیگه‌ایه. شاید سر چیز دیگه از خودم دلخورم و اینم اماده‌ترین بهونه واسه حسرت و تنبیه‌باشه. شاید حتی من از سر لجبازی با خودمه که دلتنگ میشم، وقتی که نباید بشم.

 

راسش دلم میخواست اینقد تو کف نبودم.

تو کف عشق و محبت. حاجی بیا تعارفو بذاریم کنار و ادای ادم خفنارم در نیاریم دودیقه. 

من بدجور تو کف عشق‌وعاشقیم اونم توی یه لولی که اصن مال این دنیا نیست. ما که ندیدیم. اگرم باشه، کاش بازم تو کف نبودیم. نمیدونم کی شد که اصن یهو ما حس کردیم وظیفمونه که عاشق شیم و عاشقمون شن. کی اصن اینو به ما تکلیف کرد و کِی؟ حاجی یه بیلبیلکی توی یه کروموزومی جایی میخواد بهمون القا کنه ما وقتی کامل میشیم که فلان. الان در عین این که گربه‌ایم که دستم به گوشت نرسیده و نمیرسه، دلم میخواست اصن دلم گوشت نمیخواست که دستمم نخواهد رسید. حیف وقت.

 

خب هرچی بیشتر تو جاده‌‌های بهبودی پرسه میزنم متوجه چیزایی که از جای خودشون خارج شدن میشم. اینجای بازی هم دلم میخواست از نیاز هم ازاد میشدم. بلکه از اساس از ترسامم ازاد‌شم. ولی اونجوری مزه نمیداد نه؟ 

اینجای بازی میخوام نترسم.

کچل باشم.

  • آقای مربّع

HP

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

من تنها نیستم.

  • آقای مربّع

تیپ

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۰ ق.ظ

اشتباه کردم.

تجربه شد.

سخت نمیگیرم، سعی میکنم درس بگیرم. 

اشتباه کردم اونجایی که وارد بازیِ بزرگا شدم. گنده‌تر از دهنم حرف زدم.

جوابشم شنیدم.

این همه‌ی منو زیر سوال نمیبره. ولی اره؛ باید بیشتر سکوت کنم وقتی که جاش نیست و جای من نیست واسه حرف زدن. باید جایگاه و کلاس اجتماعی خودمو به رسمیت بشناسم. هیچکس بی‌عیب نیست. منم امشب یکی از عیبام زد بیرون. میدونی؟ پول وسیلس. 

من میخوام وقتی اسمم میاد به دست‌و‌دل‌بازی شناخته شم. 

احساسم بده چون فکز میکنم مصرف‌کننده که چی بگم، انگل شدم. این من نیستم :)

حرص، زشته. من بهتر از اینم.

 

درسه دیگه.. درسه یاد میگیری همینجور که زندگی میره جلو و جلوتر.

واسه خودم ارزو میکنم بخشنده باشم. واسه خودم ارزو میکنم‌ روح بزرگ و پر از عشقی داشته باشم.

ثروت از درون‌میاد. واسه خودم ارزو میکنم حتی دعا میکنم ظرفت داشته باشم.

 

----------

وقتشه یکم سختی بدیم به خودمون.

شاید مرحله‌ی بعدی سکوته،

شاید زودتر از خواب بیدار شدنه.

برای خودم ارزوی قدرت میکنم.

برای خودم ارزوی همت میکنم. 

امشب درسی بود واسم؛

هنوزم خام و بچه‌ام تو خیلی چیزا

کاش صبح که بیدار میشم‌ اولین فکر ذهنم عشق و قدرشناسی باشه ❤️ آمین.

--------

تصمیم میگیرم سکوت کنم واسه مدتی.

تصمیم میگیرم قدردان باشم.

تصمیم میگیرم سحرخیز‌تر‌باشم.

-------

درواقع من حتی میتونم خوشحال باشم که امشب متوجه یکی از ضعف‌هام شدم، حتی برای بار چندم:)

موضوع بعدی اینه که همه‌ چیز گذراست.

همه‌چیز در حال تغییره. این روزا و این شرایطم البته که موقته.

پس پسر خوب :) اماده‌ی هر چیزی باش. 

بگذار بگذرن مثل ابرای تو اسمون. تو با افکارت تعریف نمیشی. ولی با عشقت، شاید.

روزی میاد که حسابی مسن شدی و موهات سفید شده. احتمالا اون روز هم حس و حالی داشته باشی شبیه الانت.

سعی کن تا اونروز اقلا با کنجکاوی زندگی کنی.

افکار میان و میرن، سعی نکن نگهشون داری. سعی نکن اشتباهاتو مرور کنی. من وقت ندارم واسه این مزخرفات.

راستش من واسه اکثر این مزخرفات وقت ندارم.

 

یادت باشه کمتر چیزی رایگانه. راستش؛ هیچ چیز رایگان نیست.

بذار بگمش. هرچی مینویسم بیشتر با ناخوداگاهم وصل میشم.

من فهمیدم که، یبار دیگه: لبریزم از توقع.

اول ممنونم که متوجهش شدم.

دوم، ممنونم که میتونم بفهمم ورای این توقع چه خبره. بذار بگم:

من یه چیزی درونم هست، اون ته ته ته ته (نرسیده به کف) که حس میکنه به شکلی جبری، بهش رفته. :))

من یه جاهایی درونم هویت قربانی دارم. و واسه همون راحت میتونم هرجا که لازمه از این موضو سواستفاده کنم.

 

اشتباه نشه؛ بعضی چیزا واقعا میتونست بهتر باشه یا بدتر. 

بعضی چیزا حتی خرابن. ولی من قربانی نیستم. من بیشتر survivor ام تا قربانی. 

من امشب متوجه چندتا از ضعفای شخصیتیم شدم. فردا سعی میکنم آدم بهتری باشم.

  • آقای مربّع

من اگه ..

شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۴۷ ب.ظ

دیروز بود یه مدیتیشن انجام میدادم درمورد سرطان. به نظر من سرطان یکی از جبری‌ترین اتفاقایی که به یه نفر تحمیل میشه و واقعا این که اون شخص بعد از اون بیماری چجوری زندگی رو میپذیره و ادامه‌میده یا حتی نمیده بیانگر خیلی چیزاس. بگذریم.

 

مربیِ مدیتیشن میگفت این یه فرصته براتون اتفاقا الان بیشتر از هر زمان دیگه وقتشه که واقعا فکر کنین و کاراییو کنین که بیشتر از همه خوشحالتون میکنه. هم شما و هم اطرافیانتونو.

میتونه بهتر غذا خوردن باشه میتونه بهتر ورزش کردن باشه. اگه فقط یه موقع تو زندگی بود که از ما میخواست به کارایی که واقعا حالمونو خوب میکنه اولویت بدیم الان بود.

حالا چه چیزیه که بیشتر از هرچیزی حالتو خوب میکنه؟

 

 

۳ صبح بود و من خوابم نمیبرد وقتی داشتم این تمرینو انجام میدادم. ذهنم ادامه داد.

 

حالا اگه هررررچیزی که میخواستی رو داشتی، بهترین شغل و خونواده و پول و دوست و مادیات اولیه مثل خونه و ماشین و ... اگه بهترین ظاهرو داشتی اگه به فرض، فرضضض همه‌چی در اکستریم مثبت خودش بود، الان چی حالتو بهتر میکرد؟ دوست داشتی چیکار کنی؟

چقد آشنا بود این فکر. یاد ۶-۷ سال پیشا افتادم تو همین بلاگ. راستش حالم خوب شد که یادم افتاد دارم بیشتر شبیهِ گذشته‌ی خودم میشم. اون نوجوان پر از امید و ارزو و تلاش. 

یه انرژی خوبی گرفته بودم در اوج مریضی و بی‌خوابی و واقعا فکر کردمم دلم میخواد برم پشت میزم و برم سراغ کتابام. اگه همه‌چیز داشتم جالبه خیلی جالبه که اتفاقا دلم میخواست -بیشتر- درس بخونم بیشتر کار و ریسرچ کنم. جالبه اتفاقا احتمالا بیشتر دلم میخواست ورزش کنم و بیشتر یاد بگیرم.

دلم میخواست بیشتر مدیتیت کنم. من اگه همه‌چیز داشتم دلم میخواست بیشتر عشق بورزم. من اگه همه‌چیز داشتم اتفاقا با خیال راحتی روی هدفای -پشت ‌میزیم- متمرکز میشدم و با انرژی بیشتری با عزیزای غریبه و اشنا معاشرت میکردم.

 

من اگه همه‌چیز داشتم، همین زندگی فعلیمو با عشق و اشتیاق بیشتری زندگی میکردم.

دلم خواست همون سه صبح رو برم بیرون و بدوئم حالا که میتونم. اتفاقا احتمالا بیشتر هم روی افکار و برنامه‌هام پافشاری میکردم.

من حس میکنم الانشم همه‌چیز دارم، از درون غنی.

  • آقای مربّع

Purging 23

شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۵۳ ب.ظ

یه شکل عجیبی مریضم.

انگار جسمم داره خماری پس میده.

روحم داره به نودش کش‌وقوص میده. حتی پوستم داره واکنش میده.

امروز؛ ینی دیروز (چون ۵:۱۷ صبحه و خوابم نبرده) موهامو از ته تراشیدم. بعدش موقه‌ی کار رو دفتری که جلوم بود نوشتم: این همون فرصتیه که خیلی وقته منتظرش بودم. 

امیدوارم زودتر از نظر جسمی قدرتمو به دست بیارم.

آرزوهامو مرور میکنم؛ واسه همین دو هفته کلی آرزوها دارم.

خوشحالم که تا همینجاش اومدم.

 

  • آقای مربّع

Purging 14

يكشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۵:۰۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۵:۰۹
  • آقای مربّع

۱۶هزار دلار

يكشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۲۷ ق.ظ

خیلی عجیبه این زندگی من

توی شرایطی قرار گرفتم که همه‌چیز داره خودش میره جلو

من فقط باید خوب و honest  و پاک بمونم این تنها وظیفمه

 

از خودم میپرسم اگه یه سرمایه‌گذار بودم؛ روی خودم invest میکردم؟

من اگه یه روزی پولدار شم؛ که قطعا میشم هم احتمالا دغدغه‌هام همینایی میبود که این روزا هست.

- خشک‌ترین بعد زندگیم، بعد عاطفیمه این روزا. طبیعی هم هست. اصلا خوبه برام که هنوز یکم بیشتر رو خودم سرمایه‌گذاری کنم. ولی چقدر عجیبه این میل به عشق ورزیدنی که داخلم هست. گاهی فکر میکنم با این حجم از احساسات هیچوقت هم ارضای عاطفی نخواهم شد. چون احتمالا به‌غلط فکر میکنم کسی اندازه‌ی من احساساتی نیست که ازقضا سر راه من قرار بگیره و از هم‌دیگه هم خوشمون بیاد تازه. واقعا مشکلِ تنهایی چیه مگه؟ هنوز بعد این همه وقت نمیدونم. ینی مثلا ساختار مغز یا هورمونامونه مه مارو میخواد ببره سمت فرار از تنهایی؟ اخه همونم نمیکنم. چیزی که میدونم اینه که فعلا میخوام تنها باشم و از این تنهایی هم بیزارم. این چه تناقضیه؟ 

یا باید با تنهایی به صلح برسم؛ یا باور کنم تنهایی بسمه.

  • آقای مربّع

تای‌چی؟

شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۸ ق.ظ

فک کنم بهش میگن تای‌چی؛ ترکیب قدرت و ضرافت و صبره.

حتی وقتی دشمن قوی‌تر از تو بهت حمله میکنه، از انرژی و قدرت و وزن خودش بر علیه‌خودش استفاده میکنی. با آرامش و تسلط کامل و حرکتِ نرم.

 

چشمامو میبندم و با هر نفسم وسوسه‌رو مزه‌مزه میکنم.

 

  • آقای مربّع