-حالا بعدا- گفتنها دلیل پشت شروع نکردنها
- ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۹
ماه چهارمه که پاکم
و روز دوازدهمو که تمیزم.
دلم لک زده واسه نوشتن. بشینم واست بنویسم و بگم :) هیچی مثل نوشتن حال آدمو خوب نمیکنه.
ایندفه زودتر از دفهی پیش دارم با خودم مواجه میشم. ریلپسی که داشتم واقعا ریست نبود. هرچند خیلی درد داشت. مغزم هنوز ابریه. brain fog. کار و ریسرچ واسم یه حالت سنگینی پیدا کردن.
دو روز بعد، روز چاردهم.
اره سخته.
سخت نبود که انجامش نمیدادی :)
کاش بدونی چقد بهت افتخار میکنم..
حاضری یه تابستون به خودت هدیه کنی؟
حاضری بشینی پای کار؟ کارایی که عقب افتادن این همه وقته؟
حاضری یباردیگه هم مثهمیش، رو خودت تمرکز کنی؟ به قول بچهها بارتو ببندی؟
حاضری تنهاییشو به جون بخری؟ حاضری پایاستانداردات واستی؟
حاضری پای خودت واستی؟ پای دلت. حاضری دست از جستجو برداری؟
حاضری جلو احساساتت واستی؟
حاضری بری درست همونجای زندگی که شکست خوردی، مث بچهپرروها وایسی؟ حتی صداتو ببری بالا؟
یادمه یبار، چندسال پیشا اومدم اینجا نوشتم: بچهپررو.
حاضری بازم بچهپررو باشی؟.
حاضری اگه ۹ بار خوردی زمین ۱۰بار پاشی؟
تو راه این کافه یه اتفاق جالبی افتاد، به یهنفر که گدایی میکرد ۵ دلار که ته کیفم داشتم کمک کردم. انگار یادم اومد عه؟ من هنوز میتونم تاثیر بذارم. یاد یه صحبتی افتادم، که میگه بزرگترین دهنکجی به این زندگی همینه که حالت خوب باشه. یه احساسیو تجربه کردم یهو که یادمرفته بود وجود داره. از جنس اون احساسی که وقتی تنهایی میشستم پای آتیش تا صبح، با یه لیوان نوشیدنی. پادشاه عالم بودم تو قالب یه درویش.
زندگی داره واسم ناز میکنه چند وقتیه. سرسنگین شده. طاقچهبالا میذاره.
بهر یک جرئهی می منت ساقی نکشیم. هم؟
تصمیم مهمی گرفتم. چندروزه که بعد از طوفان تونستم بشینم و با خودم یکم فکر کنم. تصمیم به این که میخوام دوباره شروع کنم یا نه؟
بهر یک جرئهی می..
شروع کنم یا نه؟
حاجی خیلی چیزا به دلمه خیلی کارا هس که دلم میخواد همیشه فکر میکردم وقت هس وقت هس ولی دنیا بام سرسنگین شده. منم میخوام باش سرسنگین شم. میخوام یه مدت -صبر- رو تمرین کنم. میخوام چندماه شده حتی با خودم روبهرو شم. بازیِ خطرناکیه.. چندباری دقیقا همینجا زمینخوردم. برخلاف تمام غریزههامه شاید همون که همش بهم میگه که دیگه وقت نداری.. ولی اتفاقا میخوام به خودم وقت بدم.
از جنس دوییدن تو سرما از جنس دوش آب یخ گرفتن تو زمستون. از جنس کار نکردنای شب ددلاین.
از جنس خیلی چیزا.
بهر یک جرئهی می...
منّت ساقیِ نکشم.
آها، از جنس اعتصابغذا
از سرما میترسیدم؟ رفتم زیر دوش آب یخ.
از تنهایی میترسم؟ باید یاد بگیرم اول با خودم وقت بگذرونم.
نگاه میکنم به این همهکاری که میخوام انجام بدم.. ولی انگار یه پیشنیازی واسه همش هست.
بیقرارم و تا وقتی که چندتا چیزو سروسامون ندم آروم نمیگیرم. چندتا هم، نه. یه چیز.
اونجای زندگیم که باید صبررو تمرین کنم. مثل تمام این سالهایی که به خودم هدیه دادم میخوام بازم سهماه به خودم هدیه بدم.
از خودم میپرسم، حاضری سطح جدیدی از فشارو تحمل کنی؟ تجربه کنی؟
میترسم.. ولی منطقیه که بترسم نه؟
حالت چطوره؟
هممم حالم؟ خوبم. یکم بیقرارم فقط. چجوری باید خودمو آروم کنم؟
چرا بیقراری اصن؟
راستی چرا واسه بابابزرگ ناراحت نیستی؟ چرا عزاداری نیستی؟ شاید باورت نشده؟ شایدم عزاداریاتو همونموقه که که ترکشون کردهبودی کردی؟ شایدم... واقعا ناراحت نیستی؟
----------------------------------------
چرا یادت میره دلیلی که پشتِ همهی اینا داریو؟
این ریاضتا باید از جنسِ سیری باشه نه از جنس حسرت. باید از جنس تمرین باشه،
واقعا هم هست. وقتی که چیزی بهت تارف میشه با لبخند میگی: نمیخوام :)
----------------------------------------
حاضری؟
قدم اول اینه که یکم واقعبینانهتر ببینی شرایطو
بعدشم، بپذیری که خودت داره انتخابش میکن.
-----------------------------------------
خیلی از چیزا درست وقتی که دست از جستجو برمیداری پیدا میشن.
نیاز داری واسه خودت وقت بذاری، خب بذار :) حق مسلم هر کسیه.
ولی فرار نکن. یه چیزیو سفت و محکم دارم بهت میگم، فرار نکن. نترس، منت هم نکش.
همینجور روی خودت کار کن، مسیر کمیو نیومدیم. الانم جسم و روحم هردو دارن بهم سیگنال میدن که استراحت کن، به حرفشون گوش کن... حالا باید یاد بگیری که چجوری استراحت کنی؟
باید یاد بگیری کی از سرمیز پاشی؟
باید یاد بگیری کی بگی نه؟
باید یاد بگیری چجوری قبل از این که آمادهباشی، شروع کنی؟
باید یاد بگیری تنهایی رو چجوری ببینی؟
دیگه جونم برات بگه، باید یاد بگیرم چجوری قید چیزایی رو بزنم؟
شاید خندت بگیره ولی باید یاد بگیرم چجوری تفریح کنم؟
همهچی سریع اتفاق افتاد،
فوت پدربزرگ و خیانت، شکوندن روزه و سراشیبیِ سقوط. پرخوریها عصبی و چرخهی معیوبِ آشنا.
درد زانو و وجدان و روح، سقوطی که شروع شده بود ولی باید همینجا تموم میشد.
پایانِ (دوبارهی) رابطه، اینبار شاید یکم بهتر از دفهی قبل. حس درموندگی و اخرینپایانترم و جواب داوری مقاله.
پایانِ دورهی نهچندانشیرینِ مشق نوشتن، موفقیت.
تونستم جلو سقوطو بگیرم، با یکم شانس البته. درد زانو هنوز بود، هنوز هست. واسه خودم هدیه گرفتم و ۴ روز ریکاوری تجویز کردم. دارم دوباره یکم تو سکوت کشوقوس میدم به خودم. باید چندتا تصمیم بگیرم واسه اینجای بازی. شروع میکنم با تایپ سوالا توی فایل.
سوالای بیجوابی که من و نگاهمو به بردگی گرفتن، واسشون راهحل موقت تجویزکرده بودم و منو تا اینجا آورد.
مینویسم بدون این اینکه نگران جواباشون باشم فقط دارم سوالارو مینویسم.
این پست با قلمِ سغید نوشته شده.
ورقی که داره برمیگرده. یادِ حرف محمد میفتم میگفت حواست باشه ورق میتونه یدفه برگرده.
اومدم امشب اینجا، از تخت پاشدم اومدم، اومدم که بهت قول بدم نذارم برگرده.
۵ روزه که باباجون مرده. شاید داره نگام میکنه شایدم دورتادورشو، حتی خودشو، عدم فرا گرفته.
اگه داره نگاه میکنه که.. لغزیدنمو دید. ماها همیشه درست و غلط رو خوب بلدیم. ینی تهش میدونیم درست چیه غلط چیه.
منم.. غلط کردم.
چرا اینقد حال داد گفتنش؟ غلط کردم.
دارم آخرین مشقم رو تایپ میکنم..
همم
همممم. ینی بعد از این دیگه مشق نمینویسم؟
روز 47! این خودش یه رکورده. تاحالا هیچوقت نتونسته بودم تا اینجا پیش بیام.
با آدما که معاشرت میکنم، اینو تازه فهمیدم، من عموما همیشه بیشتر از اونا هیجانزده میشم؛ share میکنم و ذوقبهخرج میدم. مسلما بیشتر وقتی (خیلی بیشتر از نصف) اون میزان انرژی و توجهرو دریافت نمیکنم و در درازمدت این میشه یه تلنگر، هرچند کوچیک، ولی واقعی به عزتنفسم. راهش این نیست که روی هیجانات اجتماعیمو از قصد سرپوش بذارم، یا حتی این که با آدما عین خودشون، آینهوار برخورد کنم.. چون اونوقت من نیستم. از طرف دیگه بعضیا هم ذاتا نمیتونن انرژیِ اجنماعیشونو بروز بدن نه که نخوان، یا شاید در حال ردشدن از یکی از بحرانهای زندگیشونن و دلودماغِ «بروزدادن» رو ندارن.
گاهی وقتاجوونتر که بودم فاز داشتم خورشید باشم، نه؟ اقلا شمع باشم. گرم باشم و بتابم حتی به تاریکترین آدما، بلکه گرمشن. حتی به خورشیدایِ دیگه، بلکه دلشون قرص شه. گاهی به اونایی که با من تاریکبودن اتفاقا بیشتر میتابیدم و دورشون میگشتم، شاید اولش به این فکر که خب، اون بیشتر از هرکسی به نور نیاز داره، آخه سردش باید باشه. اون ولی، زمستون میموندو منم واسه این که به خودم نشونبدم زورِ آفتاب میچربه، یا شایدم، چون دنبالِ دلیلی برای تابیدن بودم، ادامه میدادم.. میتابیدم؛ حتی میباریدم. نرود میخِ آهنی در سنگ. نور که سهله. پروانهای شدهبودم که با خودم قولوقرارِ شمع بودن گذاشته بودم. حالا دیگه خودمم سردمبود. سوز میومد.
نه خورشید و نه پروانه. نه سنگ و نه آینه. نه شمع و نه لجباز.. پس چی؟
شاید دریا بشم، دریایی که کنارِ یه رشتهکوهه و هردو از همدیگه «صبر» رو یادگرفتن. منظورم تحمل و تعلل نیست، منظورم کنترلِ هیجاناته. منظورم نفسکشیدنه. جدی چرا ماها یادمون میره نفس بکشیم؟ چرا فقط از یه قسمتِ کوچیکِ بالای شُشامون استفاده میکنیم؟ شرط میبندم دریا نفساش عمیقه، از کوهستان کام میگیره و تمام و کمال بهش میوزه.
همم وزیدن! فرقداره با تابیدن ولی هنوزم میتونه گرم و شیرین باشه 🌱
قبل از این که بیشتر بنویسم باید به خودم یادآوری کنم:
گاهی به یه اشاره ورق میتونه برگرده. مواظب باش و هیجانزده نشو. با ثبات قدم بعدیو بردار.
از کارای جدیدی که در دست اقدام دارم یکیش درست کردن یه لیسته از فکرایی که نمیخوام بکنم! و احتمالا یه لیست مکمل از فکرایی که میخوام بکنم.
وقتی مدیتیشن رو یاد گرفتم یه چیزی که واسم آسونتر شد خاموش کردنِ صداهای اضافیه. دیدی مثلا گاهی obsessمیشی به یه چیزی؟ مثلا گاهی به ظاهر خودت گیر میدی گاهی رفتارای نامطلوبِ بقیه رو تو ذهنت بارها مرور میکنی گاهی روی چیزایی که نداری به شکل مخرب تمرکز میکنی. همهی این چیزارو میگم.
وقتی میشینی این لیستو درست کنی، که بیا بهش بگیم Mental Cleansing Diet List همین که شروع میکنی به نوشتن ۴ مورد، ۵مورد.. یهو از خودت به شوخی میپرسی خب پس به چی فکر کنم؟ :)) یجورایی عمق فاجعه دستت میاد که میبینی چقدر بخش خوبی از فکرات دقیقا چیزایین که خودآگاهت و prefrontal cortexات نمیخوان بهشون فکر کنن. یه کاری که میتونه توی شکل گرفتن عادتای این مدلی کمککنه، لینک کردنِ یه عادتِ کمکیه. مثلا هرموقع مچ خودتو گرفتی موقع یه فکر نامطلوب باید اول از همه با خودت مهربون باشی. باید یادت باشه این یه تمرینه واسه مهربون بودنه نه واسه فکر نکردنه. بارها و بارها خواهد شد که به خودت میای و میبینی به یه موضوعی که قرار گذاشتهبودی فکر نکنی، داره فکر میکنی و حینش حتی داری پوست لبتو میکنی. اینجا باید با مهربونیِ تمام با یه لبخند ذهنی فکرتو ببری سمت دیگه و مثلا بشکن بزنی. این کاریه که من میکنم بشکن زدنو خیلی سال پیش یاد گرفتم. مهم نیست چیکار میکنی صرفا میخوای الگوهای قدیمیو به هم بریزی و بشکن زدن یکی از راهاشه. اسم این لیستی که تا الان ۵ مورد توش نوشتمو گذاشتم -لیستِ بشکن-. واسه دوماه میخوام به یهسری چیزای سمی و پراستهلاک فکر نکنم به همین راحتی (:-شانههایش را بالا میاندازد). این همه فکر کردیم چی شد؟ به تکتک ایتمای این لیسته نگاه میکنم ذرهای سود نداشتن جز استهلاک و فکر میکنم صرفا از روی عادت وقتایی که به هر بهونهای میخوام از روزمرگی فرار کنم ناخودآگاه مثل یه سیدی پخششون میکنم. من بدون این فکرا آدم راحتتریم. حتی نمیگم شادتر، راحتتر.. بیا دو ماه به چندتا مورد پرهزینه فکر نکنیم ببینیم چی میشه؟
پ.ن: البته که خیلی کار سختیه و مدیتیشن خیلی کمکمیکنه که بتونی فکر نکنی. یا مثلا یه base line مثل نفس کشیدن داشته باشی که هرموقع لازمه و دکمه ریستو زدی برگردی روی نفسکشیدنت تمرکز کنی.