ای کلک
- ۵ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۷
- به خودم میگفتم کاش یه برده بودم که آزاد نبودم. که هرکاری که ارباب میگفت انجام میدادم بدون این که حتی به شدنی بودنش بخوام فکر کنم. مهم تر از اون بدون اینکه بخوام به این فکر کنم که "آیا این بهترین تصمیم هست تو این لحظه؟"... این آزادی عمل خیلی سنگینه!
با این ابزار به کجاها که نمیشه رسید! چه مسئولیت بزرگیه بهترین ورژنِ خودت باشی.
- یه داک تو گوگل دارم گاهی یه سری جمله ول میدم توش! دیگه سال جدید داره میاد و باید داک تکونی کنیم میخوام بخشیشو خالی کنم. خلاصه ی خوبیه از اسفند :دی
| من خیلی جدی شروع کردم به غذای سالم خوردن |
| چجوری Legendary میشه ساخت؟ |
| قسم نخور ایرانی. |
| آدمی شدم که خیلی بیشتر از قبل دوست دارم توی دانشگاه باشم!! شت! |
| سیگار ؟! |
| من آدمی شدم که دوست دارم صبح های خیلی زود بیدار شم |
| که صبحانه بخورم ... |
| D: |
| من آدمی شدم که دوست دارم کلللی دوست داشته باشم. از همه مدل! |
| من یه داده ی پرتم :) من نمیخوام زیادی هم منظم باشم! |
| Stop Wishing and Start Doing. |
| من آدمی هستم که با 7.5 ساعت خواب میتونم بدون ساعت از خواب بیدار شم !!! شت! |
| I need my self-confidence back! |
| درس؟ ببین واقعا تابع ضربس! |
گفت: "این نخستین مرحله ی کار است. باید گوگرد ناخالص را جدا کنم. برای این, نباید از شکست بترسم. ترسم از شکست, همان چیزی است که تا امروز مرا از جستجوی اکسیر اعظم باز داشته. و اکنون کاری را شروع کرده ام که میتوانستم ده سال پیش آغاز کنم. اما از این که برای آن بیست سال دیگر صبر نکردم, دلشادم".
کتاب مقدس - پیدایش
داستان آفرینش
در آغاز, هنگامی که خدا آسمانها و زمین را آفرید, زمین, خالی و بی شکل بود, و روح خدا روی توده های تاریک بخار حرکت میکرد.
خدا فرمود: "روشنایی بشود." و روشنایی شد.
خدا روشنایی را پسندید و آن را از تاریکی جدا ساخت.
او روشنایی را "روز" و تاریکی را "شب" نامید.
شب گذشت و صبح شد. این, روز اول بود.
---------------------------------------------
- هنوزم نمیدونم چی میشه که آدما گاهی زمینگیر میشن... شاید نباید بهش فکر کنم چون هرچی بوده تموم شده. شایدم میخوام با یه عامل خارجی توجیهش کنم که بگم خودم بی تقصیر بودم!
حتی اگه تقصیر خودم بوده دلم میخواد بدونم کجا رو اشتباه کردم؟
شاید یه تابع سینوسی باشه که آدمارو بین قله ها و دره ها حرکت میده... و تنها وظیفه ی ما اینه که توی قله ها بیشترین استفاده رو ببریم و توی دره ها کمترین آسیب رو ببینیم...
شایدم مثل بلوغه... یادمه وقتی به بابام میگفتم مفصلای پام تیر میکشن میخندید و میگفت داری قد میکشی! بعدش نوبت مفصل های بازو بود... شاید باید روح آدم تیر بکشه تا بزرگ شه.
شایدم هیپوفیزمون گاهی شوخیش میگیره!
ما قوی تریم یا هورمونامون؟ یاد این آهنگ افتادم :
میشه سقوط رو از آخر به اول رفت.
میدونی چی میشه؟
اوج !
هممم
Listening To One Man's Dream هروقت دیدید من دارم به این گوش میکنم ینی : خبری در راه است...