جمعه - ۲۹ مرداد ۱۳۹۵
درست میشه : )
- ۴ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۵
فکر میکردم دچار بیهدفی شدم. وقتی میدیدم دغدغههام با بقیه که به نظر خیلی هدفدار میومدن فرق داره شک کرده بودم و فکر میکردم آیمگویینگنووِر! ولی فقط جنس هدفام فرق میکرد مثالا همیشه واسم سوال بود که چرا وقتی میخوان یه برج بسازن؛ بعد از گذشت زمان قابل توجهی از شروع پروژه هنوز یه طبقههم نساختن؟
- چون دارن پِیِ ساختمون و زیربناشو میسازن. واسه همینه که خیلی نمود نداره. آدم گاهی از ندیدن پیشرفت دلسرد میشه.
من تو ساختمون سازی هایی که تاحالا داشتم(!) زیاد دلسرد شدم. اینجور وقتها پروژه به کل میخوابید گاهی یه هفته گاهی یه ماه! البته ساختمون داریم تا ساختمون، فکر میکنی زیربنای برج میلاد چقدر بیشتر از زیربنای یه خونهی ۲ طبقه دنگوفنگ داشته؟ واسه هدف(ها)ای دارم تلاش میکنم. هدفهای بزرگی که خودم گاهی از شدتِ دلسردی، فراموششون میکردم و پروژه تا وقتی که دوباره به خودم بیام متوقف میشد. دلسردی جزوی از کاره، شکست جزوی از کاره، نترس. نذار با هر شکست یا ناامیدی تو کارت وقفه بیفته، حتی یه روز!
امروز مجددا تلاش خواهم کرد !
Everything is a psychological pattern. You need to disrupt the pattern if U want to disrupt the habit!
طرف بیستودوسال از زندگیشو به فنا داده.
حس میکنه تو این مدت کاری نکرده، هیچ پیشرفت و یا achievement قابل توجهی نداشته.
تو دلش زیاد خودشو سرزنش میکنه که چرا مثلِ آبِ یه رود ساکنم؟
شاید حتی واسه یه مدت طولانی درجا زده باشه...
خلاصه در کمترین درجهی رضایت از خودشه.. غافل از این که درعوض دنیایِ درونو ساخته : )
اینهکه اونقدرا هم نمود نداره، معمولاهم اون آخرا یهو توی یه زنجیرهی عجیبی از "لحظهها" اتفاق میفته.
آرهآقا پیشرفت، اونم از نوع درونیش، از نوعِ نماییِ گسستس (exponential discrete) و از مدتها قبل با یه اتفاق خودآگاه یا ناخودآگاه تو وجودت جوونه میزنه.
ینی ممکنه تو اون down ترین حالت زندگی و روحیت باشی غافل از این که پروسهی پیشرفت، مدتهاست که شروع شده و در حالِ پیشرویه..
------------------------------------------
پ.ن: حرف زدن سخاوت میخواد. مرحله به مرحله نوشتن سخاوت میخواد. این که بری بازیو تموم کنی آخر بازی بیای بنویسی من تونستم با این که سخت بود ولی من خیلی خفنم و اینا به درد کسی نمیخوره.
اگه میخوای بنویسی اتفاقا اونجاهایی که گند زدیو بنویس. اونجاهایی که حالت به هم میخوره اونجاها که در مسیرِ رسیدنی. اوناس که ارزش خوندن داره.
وقتی میشه خوب و سالم زندگی کرد، چرا نکرد؟
کلی انرژی و وقت صرف این میکنیم که از کارای غلطمون دفاع کنیم و فلسفه ببافیم که اینا اونقدرا هم که به نظر میاد بد نیستن، شاید اگه همین انرژی رو صرف از بالا نگاه کردن به قضیه کنیم خیلی همهچیز آسون تر شه.
مثالی میزنم، یه شخص سیگاری اگه این همه انرژی که صرف دفاع از سیگار و فلان میکنه رو اگه صرف برطرف کردنِ حسِ نیازش به اون بکنه دیگه اصلا حوسی تو وجودش نمیمونه که بخواد ازش دفاع کنه!
مسلمه که زندگی بدون سیگار بهتره..نه؟ مسلللللمه! ولی من الان میتونم یه کتاب از فواید و مزایای سیگار واست بنویسم انقد که درگیرش بودم.
این درگیری جوری جلوی چشامو گرفته بود که اصلا اگه یکی بهم میگفت سیگار مضره تعجب میکردم.. چون ناخودآگاه کلی گشته بودم دنبال دفاعیاتی که وقتی دلم میخواست ذهنمو آروم کنم.
میدونی من از نوروز ۹۴ بود که زیاد چسبیدم به این سبک برنامهریزی هایی که کیفیت زندگی رو بهتر میکنن... که حالمو خوب میکنن و از من آدمِ بهتری میسازن. از همون اول به این موضوع واقف بودم که همیشه تو زندگی قانون ۲۰-۸۰ رو باید جدی گرفت؛ بیست درصدی که هشتاد درصدِ بقیه رو کنترل میکنه.
یکسالونیم میگذره و از شما چه پنهون تو کل این مدت شاید به زور ۳ ماه شده باشه که من تونستم اون تسلطی که همیشه دوست داشتم روی زندگیم باشه رو داشته باشم... چرا؟
این سوال تو ذهنم شکل گرفت اینباز جدی تر خودمو زیر ذرهبین قرار دادم. نمیدونستم کجای کار دارم اشتباه میکنم... شدیدا حس درجا زدن داشتم. مثل کرمی که از دیوار صافی بالا میره و بعد از هر ۵ متری که بالا میره اقلا ۴ متر لیز میخوره به پایین... چرا نمیشد ؟ از فکر این که اگه لیز نمیخوردم الان چه ارتفاعی میتونستم داشته باشم حسرت میخورم..
روزگار گذشت تو این مدت... چقدر ناامیدی و چقدر شکست... انواع توجیه ها انواع غرزدنها... و بیشتر از همه انواع ناامیدی ها.
مدت ها میشد که خودمو تو خودم زندانی میکردم.. از افسردگی بگیر تا گوشه نشینی.. یه وقتایی خودمو با درس و مشق مشغول میکردم یه وقتایی با سفر یا آدما یا خوشگذرونی.. اینا بیشتر سال اول بود. کمکم همهی این کارای موقتی واسم هیجانشو از دست داد و فقط همون گوشهگیریه واسم موند.. این وسطا چندباری هم سعی کردم مشتی وار از جام بلند شم. شدم! ولی این کرمِ قصهی ما هنوز حتی به نصف چیزی که تو سرش داشت هم نرسیده بود. هنوز یه صدایی تو سرش میگفت "من بهتر از اینم."
لوپِ منفی میدونی چیه؟ این که از خودت ناراضیای .. باعث میشه اعصاب و حوصله نداشته باشی تو کارای روزمرت بیشتر گند بزنی و این گند زندنه باعثِ حسای منفی بیشتر و در نتیجه گند زدنای بیشتر بشه.. برعکسشم هست لوپ مثبتی که واقعا اگه آدم بتونه رسیدن بهشو یاد بگیره میتونه راههای صدساله رو یهشبه بره.. این لوپای یکی از چیزایین که باهاشون زیاد سروکله زدم... یادشون گرفتم. تو تشخیصشون حرفهای شدم.
خودِ لجبازِ درونمو عجیب تونستم بشناسم! ... خودشناسی... یکی از سختترین و البته مهمترین کارای دنیا.
بعد از این همهمدت مطالعهی خودم عجیب به خودم مسلط بودم... بلد شده بودم! اقلا از نظر تئوری.
وقتی میخوای یه گوشهای از یه علمی رو تغییر بدی اول باید خوب بشناسیش.. مثلا فرض کم میخوای یه تلویزیون جدید ۳بعدی طراحی کنی خب قبلش باید تا یه حد خوبی به تکنولوژی روز آگاه باشی و زیروبم کار دستت باشه.
مثل دریانوردی میمونه..
من در شناخت خویشتن خویش دریانوردم.
انقد خودمو میشناختم که واسه خودم قابل پیشبینی بودم.. میدونستم فلان کارم این نتیجه رو میده این کار در درازمدت شادم میکنه و این کار ناراحت..هیچوقت نمیتونم بگم به شناخت ۱۰۰ درصدی رسیدم .. این میزان شناخت لازم هم نیست. بستگی به کاری که میخوای بکنی و چیزی که تو سرته داره..
بعدها فهمیدم پشت اون پوسته شاد و خوشحال که از همه چیز خوب مینویسه و دنبال فلسفست یه آدمه با روان زندانی. یه آدمی که میخواد بالاتر بره اما نمیتونه. و این نتونستن روز به روز غمگین ترش میکنه.
روز به روز غمگین تر شدم. غمگین یا آروم... شاید جزوی از بزرگشدنه؟.. ولی دلیلش فقط و فقط یک چیز بود این که من بهتر از این بودم ولی نمیتونستم برم بالا.. چرا؟
بعضی وقتها جوابا خیلی سادن. پیچیده ترین مشکلات خیلی وقتا سادهترین راهحلا رو دارن؛ انقدر ساده که با این که درست جلوی چشمتن سال ها میگذرن و نمیبینشیون..
من توی ۲۰ درصدها اشتباه میکردم.
اون بیست درصدی که من فکر میکردم باید کنترلش کنم تا ۸۰ درصدِ دیگه کنترل شه خودشون یه ۸۰ درصدی بودن که لازمشون چیزایی بود که از شدتِ سادگی، به ذهنمم خطور نمیکردن!
اون چیزایی که واسه من بزرگترین و مهمترین چلنجها بودن، همونایی که هر روز و هرهفته باعث میشدن با نتونستنم اخساس شکست کنم، هیچکدوم پلهی اول نبودن.. درست مثل این بود که بخوای از پلهی ۱۰امِ یه نردبون شروع کنی و نگاهت به پلههای ۱۰۰ ام و ۲۰۰ ام باشه.
۱۰ پلهای وجود داشتن که من نمیدیدمشون و باید یهسالونیم طول میکشید تا بفهمم.
یه مثل این میموند که بدون ساختنِ طبقات اول و دومِ یه برج بخوای طبقههای وسطی رو بسازی تا زودتر به پنتهاوس برسی..
شاید ساده ترین مثالش واسه من،خواب باشه.. دوستای نزدیکم میدونن که من همیشه با خوابم درگیر بودم. از پستای قبلیمم میشه فهمید. همیشه تو دلم میگفتم اگه من خوابم درست شه هممممه چی درست میشه! از درس بگیر تا تفریح. اون روزا چون درگیر مسائلی مثل ترککردنِ سیگار هم بودم میگفتم اگه خوابم درست شه و من دوباره به خودم حس خوب داشته باشم دیگه نیازی به سیگار کشیدن یا این چیزا هم ندارم..
خواب فقط یه مثال بود. ولی الان با تمام وجود میدونم خواب شاید جزو آخرین طبقههای این ساختمونه.. یه چیزی هست بهش میگم crappy lifestyle ترجمهی خوبش شاید بشه "زندگیِ سگی" یا "ریدِمان".
ببین بیا با دید ریاضی بهش نگاه کنیم. هزارتا بردار رو تصور کن که روی کاغذ کشیده باشی و برآیندِ همهی اینا میشه یه بردار اصلی که این بردار اصلیه چیزیه که تو همین الان هستی. هر کدوم از این هزار تا ممکنه خودشون حاصل برآیند چندین بردار دیگه باشن که همونا هم در نهایت به دوسری بردار های افقی و عمودی میتونن تجزیه شن. چیزی مثل خواب خودش تو دلش اقلا سهچهارتا بردارِ دیگه داشت که من اینو نمیفهمیدم و همیشه خودمو سرزنش میکردم که چرا نمیتونم یه بردار رو تو اون دریایی از بردار ها تغییر بدم؟
این کار درست مثل این میمونه که بخوای یه قایق کاغذی رو توی رودخونهی خروشان به جهتی خلاف جهت رودخونه ببری. وقتی تو اون صفحهی کاغذِ پر از بردارفقط و فقط چند تا دونه رو برمیداری و جهت و اندازشونو عوض میکنی درست مثل اینه که قایقه رو خلاف جهت رود خونه محححححکم پرتش کنی و انتظار داشته باشی همونجوری بره ولی نه! دیر یا زود هرقدرم که محکم پرتش کنی با رودخونه همجهت میشه و تو شکست میخوری.
ته مطب اینه که وقتی میخوای چیزی یا کاری یا برداری رو به طور اصولی و واسه همیشه تغییر بدی باید همه یا اقلا اکثر بردار های دیگه رو هم یه تکونی بدی. باید جهت اون رودخونهی خروشانو عوض کنی.. نمیشه من دست بذارم رو خوابم و بگم میخوام از فردا ۵ صبح بیدار شم... نه! آروم آروم.. تو وقتی میخوای عادت استفاده از نخدندون رو تو خودت واسه همیشه نهادینه کنی حتی شاید لازم باشه سبک رانندگیترو هم عوض کنی!
همهی بردارها! تمامی افرادِ هر دو لیست =))
ولی این وسط واقعا یه بیست درصدی هستن که بقیه رو کنترل میکنن.. ینی اگه با اونا شروع کنی خودبهخود همهچیز آسون تر میشه.. و هنرِ اصلی تشخیصِ اون بیست درصده.
همهچیز مثل روز روشن بود... من حساسیت و تلاش و احساس و انرژیمو جای اشتباهی برده بودم..
شاید جای تمام این ساعت کوک کردنا باید صبح ها هر ساعتی که بیدار میشدم یه صبحونهی خوب واسه خودم درست میکردم... شاید باید بجای حساس شدن رو چیزایی مثل سیگار، یا کوهنوردی های سنگین، به سادگی هفتهای سهبار پیادهروی های بیست دقیقه ای میکردم.. شاید باید یهبار تو هفتهرو روز بدون ماشین اعلام میکردم و با اتوبوس اینور اونور میرفتم..
به سادگی..! و من به سادگی تصمیم گرفتم بردار های سازندهی زندگیم یا به قول معروف "نقطهها" رو پیدا کنم.. و تا همین امروزم مشغول همینکارم.
پیچیدهترین چیزا گاهی سادهترین راهحل هارو دارن... اون بیست درصدی که من ازش حرف میزنم با این که وظیفهی به شدت سنگینی ینی ساختنِ کلِ ۱۰۰ درصد رو دوششونه، خودشون اتفاقا خیلی آسونن! فقط کافیه پیداشون کنی و با یکم دقت کردن به محیط اطراف میبینی جوابا همیشه جلوی چشمت بودن... به سادگی : )
شاید بهترین جمعبندیای بود که از بیستویک سالگیم میتونستم داشته باشم.
روزخوش :)
نزدیک بود خواب بمونم.
شاید اگه ۷:۵۵ دقیقهی صبح کسی در خونه رو نمیزد، دیر تر بیدار میشدم. چشامو که باز کردم دیدم ساعت داره زنگ میزنه ولی من نمیفهمیدم.
ماشینم خراب شده بود هماهنگ کرده بودم تعمیرکار صبح بیاد که یه بررسی کنه ببینه تکوندادنش خطرناک نباشه.. از شما چه پنهون ماشین که خوبه کمرمم خراب شده! کلا من بهخاطر "زیاد و بد، پشت میز نشینی " سابقهی کمردرد و این مزخرفات داشتم یبار هم حتی زمینگیر شده بودم و نمیتونستم از جام بلند شم.. اما بعد از رانندگی های طولانی یکم دوباره تشدید شد.. خلاصه چشامو باز کردم و چند تا چیز با هم تو مغزم لود شد..
یهنفر که داشت در خونه رو میزن، ساعتی که داشت زنگ میخورد و من نمیشنیدم، و با اولین تکونی که واسه بلند شدن به خودم دادم؛ درد کمری که قیافمو تو هم پیچید..
پاشدم ولی! اومدم سر درس و مشقم. همه چیز خوبه و خوب پیش میره. به خودم قول دادم بیشتر حواسم به صبحا باشه. درسته که اکثر روزا صبح زود بیدار میشم ولی قدم بعدی اینه که با این بیدارشدنه یه کاری بکنم.
پژوهشگاه کارامو کردم و بعد از یه هفته یا حتی دو هفته هیچ غلطی نکردن فهمیدم همهچی تحت کنترله :)) ینی گل بگیرن این سلسله پژوهشهای منو که دو هفته نباشم آب از آب تکون نمیخوره :/ بهم برخورد!
فک کردم چقدر دارم میرینم تو تایم و پتانسیل و فلانم..
با دلبر این روزارو تصمیم گرفتیم بیشتر بچسبیم و حواسمون باشه با وقتمون چیکار میکنم. مادوتا کلا سینک(sync)ایم ینی با هم خوشحالیم با هم ناراحتیم با هم بیاعصاب و خریم با هم فاز جدی گرفتن زندگی برمیداریم :/
همینجوری که کارامو میکردم، تلگرامو باز کردم و آب پاکی رو ریختم رو دستِیکی دوتا شرکتی که قراربود استخدامم کنن. ینی اول اونا گیر دادن که بیا بعد خودم گیر دادم که میام اما یکی دوبار که سر زدم دیدم نه... اونی که میخوام نیست. اگرم هست هنوز من اونی که میخوام باشم نیستم.
فکر کردم اگه خودمو جمع کنم میتونم کاری کنم که از هزارتا تو شرکت کار کردن مفید تر باشه.
و این اتفاقای اخیر دقیقا تو دوهفتهای افتاد که اووووج کارای من بود مثلا. دیدم هنوز نمیخوام کار کنم... کار کردن یجورایی تو این مقطع تنها سودی که واسم داره اینه که یه پولی اضافه تر دستم میاد وگرنه اون تجربهرو مطمئنم خودم با یکم برنامهریزی میتونم کسب کنم..
درسته یکم پولِ اضافی خیلی خیلی به دردم میخوره اما با ۲-۳ ماه دیر تر خیلی اتفاق خاصی نمیفته.
پس تلگرامو باز کردم و به همهی اینایی که منتظر جواب بودن یا بودم گفتم فعلا خدافظ شومو!
بقیه روز به بیمارستان و این مزخرفات گذشت تا غروب که برگشتم خونه، بچهها از اصفهان رسیده بودن..
دیدم چقد دلم واسشون تنگ شده بود.. هیچیم که نباشه دوستای قدیمی کلی خاطره.. یه ۱۵ دیقهای گپ زدیم و اونا رفتن بیرون.
نشستم رو صندلی کنار پنجره غروبو نگاه کردم.. چند صفه کتاب خوندم و یه لیوان چایی.. حس کردم با نه گفتن به اون شرکت ها چه باری از رو دوشم برداشته شد! اصن حالا که قرار نیست اونجاها برم یجورایی حرصی شدم که با این زمانی که در ازاش به دست میارم بیشتر و بیشتر زندگی کنم یا به زندگیم اضافه کنم.. فکر کردم چه کارایی میخوام با زندگی بکنم!
تلگرامو باز کردم و تو کانال اینو نوشتم:
==================================================================
آینده واسه من سبزه، سبز روشن!
بهش که فکر میکنم به وجد میام! چه کارایی که قراره شروع کنم و چه مهارتایی که هنوز میخوام کسب کنم. آدماییو میشناسم که عجیب خودشونو با دنیا یکپارچه میدونن. اینا یه اعتقادایی دارن که خاص خودشونه: "هر اتفاقی، مصلحتیست به نفع ما". با دنیا یکپارچه بودن ینی این. ینی بدونی رو صندلی چرخدار هم که باشی دستت بازه 🌱
ما شیرازیا یه اصطلاح داریم؛ میگیم: "سبز باشی"، من میگم: "سبز روشن"
==================================================================
حوصله لباس عوض کردن نداشتم دم غروب نباس موند خونه + کلی کار عقب مونده هم داشتم... و شعارِ من ینه: "وقتی برنامهی تفریحیای یا دلبرانهای نیست به درس و مشقت برس!" پس پس از استعمال چند عدد سنجد(!) خودِ فراخ را تنگ نمودم و بعد از شاید N هفته اومدم آزمایشگاهی که شاید دلم ازش شکسته بود... دیدم حتی کلیدم به در نمیخوره.. قفلو عوض کردن.
خیلی وقته که نیستم! هیچجا نیستم... نه اینجا تو وبلاگ، نا اینجا تو آزمایشگاه یا پژوهشگاه یا پیش دوستورفیقا یا پیش خانواده... نیستم!
خوب که پشمام فر خورد دیدم یکی تو آزمایشگاهه درو واسم باز کرد و همینکه اومدم تو دیدم من بیاد اینجا باشم... من مالِ اینجام مالِ این کارم.
چیزی که خوب بلدمش و توش حرفهای شدم...
فکر کردم که چه کارایی آدم تو زندگیش میتونه بکنه و نمیکنه! یهبار دیگه شاید واسه بار هزارم تو این چند روز یه سیخونکی خوردم که واقعا دارم با وقتم چیکار میکنم؟
نه که کاری نمیکنما... شاید خیلیا با همین کارا هم راضی میشدن و بسشون بود اما نمیدونم چرا همیشه یه صدایی توم هست که میگه: " من خیلی بهتر از اینم!."
همین.. این همه نوشتم تا به اینجا برسم که بگمش و سبک شم..
من بهتر از اینم... خیلیهم بهتر از اینم.. این کافی نیست.
با این که شب قبلش ۲:۳۰ خوابیده بودم،۴:۳۰ صبح بیدار شدم دوش گرفتم، یه فلاسک پر چایی درست کردم.
یه کیف پر از لباس زاپاس و وسایل ضروری، دوربین، سهپایه، همه دم در آماده.. هوا هنوز روشن نشده بود رفتم که لباس ورزشی راحتی بپوشم واسه تو جاده که هرچی گشتم شلوار مورد نظر پیدا نشد که نشد. واسه همین ۲۰ دقیقهای دیر رسیدم که اخم های دلبر را درپی داشت.
یه هفتهای بود که یهسری مهمون ناخونده از شیراز داشتم.. اونا هم گفتهبودن که میخوان به مناسبت تولد من باهامون بیان تا شمال خلاصه گازشو گرفتم تا پارکوی که قرارمون اونجا بود... زدیم به جاده چالوس.
صبونه تو جاده چالوس و دم و دیقه توقف های بین راهی به بهونهی چایی یا قهوه یا ناهار حتی در مواردی قلیون !
سیاهبیشه که ابرا از نزدیکی زمین رد میشدن. جاده پر از ابر شده بود.. هوا سرد سرد سرد بود.
رسیدیم به شمال اما واسه کنار دریا رفتن زود بود رفتیم سمت جنگل.. عجب هوایی و عجب جایی. با این که هممون کمخوابی داشتیم ولی خسته نبودیم. تو جنگل وقتی یه جای دنج پیدا کردیم و همه خوابیدن من تازه مشغول عکاسی شدم. یه نور خاصی داشت اصن انگار برگای درختا مثل یه فیلتر نوری عمل میکردن.. باورنکردنی بود!
بعداز استراحت همگی رفتیم کنار دریا غروب آفتاب از اونجا دیدنی بود. یه لیوان چای هم که دیگه کاملش کرد.
هوا که تاریک شد حدود ۹ یا ۹.۵ شب بود که راه افتادیم واسه برگشت. آخرای جاده بارون گرفت هوا رسما سرد شده بود تو مرداد.
نزدیکای ۳:۰۰ صبح دیگه رسیدیم خونه.
شمال یهروزه! روز تولدی که همیشه یادم میمونه.
بیا واست از حال خوبم بگم :)
از این آرامش بگم..
واقعا وقتایی هست که یه قدم جانانه به جلو برمیداری. این قدما منو یاد save کردن بازی های کامپیوتری میندازه :))
آخ دلم لک زده GTA IV بازی کنم.. تو این بازیا وقتی خودتو به یه جای خوبی میرسوندی و چندتا مرحله ی سختو رودمیکردی؛ فورا دکمه saveشو میزدی.
اونجوری حتی اگه تو بازی زمین میخوردی و گند میزدی هم دیگه اوضا خیلی بد نمیشد چون در بدترین حالت از همونجایی که save کردی بازی شروع میشد.
درست مثل وقتایی که شروع به هرچه بهتر کردن "کیفیت" زندگی میکنی.. انگار قدمایی که برداشتی اگه از یه حدی بلند تر و محکم تر باشن فوری زندگی save میشه.
دیگه عالم و آدم میدونن زنده بودن یه روند سینوسیه. غیر از باشه زندگی نیست؛ مرگه. مثل خطوط سبزی که روی دستگاه های پزشکی ضربان رو نشون میدن.
بعضی وقتا میتونی جوری دکمه saveو بزنی که باعث شی سینوس زندگی هیچوقت از یه حد خاصی پایین تر نیاد.
ولی به این هم اکتفا نکن و اونقدر ادامه بده تا اقلللا به چیزی شبیه شکل پایین برسی!