آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۳ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

حضور

شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۲ ب.ظ

چلنجِ روزه‌ی تکنولوژی؟

روزای بدون گوشی هوشمند؟

شبای بدون فضای مجازی؟

خودکار بجای کیبورد؟

کاغذ بجای LCD؟


احمقانه یا جالب؟

واسه یه ریسرچر کامپیوترساینس ینی فاجعه!


  • آقای مربّع

که یادم بمونه

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۳۹ ق.ظ


ث





  • آقای مربّع

هب

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۶ ق.ظ

بالای نوت‌ها و کارای روزانم همیشه دوتا یادداشت ثابت بود.


Don't even consider the possibility of getting that low again.
Synaptic strengths in the brain change in response to experience Hebb [1949]


اولیش(پایینی) شاید ۴ ساله که هست و دومیش(بالایی)، نزدیک دو سال. امروز تصمیم گرفتم دومی رو عوض کنم که فکر کردم داستان این دوتا یادداشت رو بگم واستون که سالهاست هرروز میبینمشون.



اولی با رنگ زرد نوشته بودم: 

Synaptic strengths in the brain change in response to experience Hebb [1949]

ینی هر کاری که میکنی چه یه آهنگ گوش‌کردن ساده باشه و چه همین الان خوندن این متن (یا نوشتن واسه من) تو دیگه اون آدم قبلی نیستی. یه تجربه (exprience) به مغزت اضافه شده ینی نورونات یه جریان جدیدی رو دارن تجربه میکنن و هر تجربه‌ای قدرت یا بهتر بگیم رساناییِ اونارو در قبال هم تغییر میده.
آقای هب سال ۱۹۴۹ اینو فهمیده که خودش یکی از سنگ بناهای علم نوروساینس و حتی کم‌کم کامپیوتر ساینس شده. (همین درسی که دارم میخونم با الگو گیری از مغز سعی داره یه شبکه‌های نورونی بسازه که بتونن -یاد‌ بگیرن- ) 

چند ساله که این یادداشت اون بالا بود و هر چندوقت یبار نگاهم بهش میفتاد. واسه من مفهومش این بود: اگه خودتو دوست نداری، میتونی خودتو عوض کنی.
اگه قسمتی از خودتو مثلا اخلاق یا عادتی از خودتو دوست نداری میتونی اونو عوض کنی فقط باید ارتباط نورونایی که اصطلاحا excite شدنشون یا spike زدنشون یا ساده تر، روشن شدنشون باعث میشه اون -چیز- اتفاق بیفته رو کم کنی. اگه میخوای عادتی به خودت اضافه کنی فقط باید اون -چیزی- رو که باعث میشه اون نورون‌های مربوطش به هیجان بیان رو پیدا کنی و البته اینقدر تکرارش کنی که ارتباط یا رسانش بینشون قوی بشه.

به همین سادگیه؟ قطعا نه.
ولی فقط میخواستم هر روز و هرروز تا هنوز که هنوزه روزی چند‌ده بار ببینمش و بدونم اقلا شدنیه. اگه شک دارین سرچ کنین یا مثلا اینو گوگل کنید: Brain Placticity یا روش کلیک کنید. همین که بدونی -میشه- همین که با هزارتا سند و مدرک و دلیل دنیا ثابت کرده که میشه همونجوری که به مخدر معتاد شد هزار کار دیگه هم با مغز کرد و فقط باید یادش گرفت. همین بهم ایمان میده که خودمو واقعا یه بوم نقاشی ببینم که میتونم هرچی میخوام روش بکشم. کافیه راهشو پیدا کنم. چجوری؟ خب خیلی راه‌ها هست واسش یکیش مثلا مثلا میتونه این باشه که یکیو پیدا کنی که تونسته. ببینی چیکار میکنه یا چیکار میکرده الان این شده؟ 
میخوای ریاضیت خوب شه؟ میخوای دونده‌ی خوبی باشی؟ میخوای زبان یاد بگیری؟ میخوای سحرخیز باشی؟ اینجاس که میشه دنیارو یه کاتالوگ دید که فقط قراره از توش انتخاب کنی.

اما دومی، بالاخره پارسال بود که واسه یه مدت کم تونستم حال خودمو خوب کنم.
بعد از کلی جون کندن و به هر در زدن و کتاب خوندن. یه جمله‌ی معروفی هست که آدما به خودشون میگن که دیگه هیچوقت به اون بدبختی نمیافتم. منم این جمله رو نوشته‌بودم اون بالا که همیشه یادم بیاد به چه دردایی میتونم دچار بشم. ولی میدونی چی شد؟ دوباره به همون بدبختی افتادم حتی شاید از یه جهاتیم بدتر.. نمیدونم.
خلاصه دوباره حال خراب و وضعیت قهوه‌ای تا این که تو همون وضعیت یه‌بار دیگه چشمم به این جمله افتاد، میتونی طنز لحظه رو تصور کنی که دقیقا همونقدر low باشی و ببینی اون بالا نوشتی:

Don't even consider the possibility of getting that low again.

اول میخواستم پاکش کنم. 
با خودم فکر کردم که واقعا نمیخوام دیگه اینقدر low باشم. هیچوقت. دفه‌ی پیشی که اینو نوشته بودم اتفاقا تو حال خوب و توی اوج بودم که نوشته بودمش و هیچ درکی از چیزی که مینویسم نداشتم. ولی اینبار توی خود قعر و حال خرابی، ایندفه میدونستم دقیقا دارم از چی حرف میزنم. هنوزم که هنوزه وقتی میخونمش قشنگ یادم میاد اون -لحظه- رو.  


ولی امشب فکر کردم که وقتشه عوضش کنم.


  • آقای مربّع

اکتاو

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۷ ق.ظ

ته داستان:

تمام حال خوب امروزو مدیون یه تصمیم درستم، وقتی چندتا انتخاب جلوم بود گزینه‌ی درست‌رو انتخاب کردم. 


اگه صبح که ساعتم زنگ میخورد ۵ دیقه فقط بیشتر میخوابیدم

اگه وقتی دلم سیگار میخواست و عصبی بودم میرفتم پایین سیگار میگرفتم

اگه ترجیح میدادم با صدای گرفته جواب تلفنمو ندم

اگه فکر میکردم آخه کی شب امتحان باشگاه به اون دوری میره

اگه سر کلاس نمیرفتم چون خب کلاسش قرار نبود به درد بخوره 

اگه چون وقت غذا درس کردن نداشتم غذای آشغال میگرفتم

اگه وقتی یه نفر میخواست یه اعلامیه بهم بده با بداخلاقی میگفتم وقت ندارم


تمام این اگه‌ها بارها و بارها تو زندگیم جلوم قرار گرفتن و من تا دلت بخواد انتخابای غلطی داشتم.

میخوام امروزو تعریف کنم.


امروز از اون روزا بود!

از اونا که مث مرغ پرکنده دست‌وپا میزدم دنبال یه آرامش.


پسفردا اولین امتحان دوره دکتری‌مو دارم. خب هم درسش سخته هم به یه زبون دیگس و هم کلا اینجا طبق قانون مکتوب اگه نمره‌ای زیر B بگیری نمیتونی دورتو تموم کنی. مرز اخراج! مطلب که خیلی زیاده و کلاسم پر از آدمای عجیب‌غریبه و خفن.


طبیعی بود که استرس داشته باشم و دارم(حتی اگه الان حسش نمیکنم) و صبح با چندتا چیز دیگه قاطی شده بود که حسابی اعصابمو ریخته بود به هم. هم دوست دارم بگم چی و هم نه. خلاصه موضوعی بود که امروز صب ساعت ۶:۳۰ که از خواب پا شدم از همون اول حتی آروم نمیگرفتم که بشینم انقدر اعصابم خورد بود. هما یکم سرد شده و آسمون هنوز درس حسابی روشن نیست. 


منِ قدیمی اینجور وقتا چیکار میکرد؟

اول از همه ۶:۳۰ صبح بیدار نمیشد. 

سیگار میکشید! میزد بیرون شاید حتی امتحانشو نمیداد.

قید کاراشو میزد. شاید میرفت بیرون یه قدم طولانی میزد یا دورشو با آدما پر میکرد.

رانندگی میکرد و کون به کون سیگار میکشید؟ از تهران میزد بیرون؟


با خودم فکر کردم اول از همه باید استیت بدنمو عوض کنم. باید خودمو توی یه شرایط جدید بذارم شاید با یکم ورزش؟ قهومو که درست‌کردم، نشستم مباحثی که کامل سرکلاس رفته بودمو فقط ورق زدم دیدم هیچی نمیفهمم انقدر اعصابم پریشونه.


زدم بیرون سمت باشگاه همین که یکم راه رفتم حالم بهتر شد. پیاده رفتم تا اونجا ۵۰ دیقه تو راه که حالم بهتر شده بود با گوشی سعی کردم یکم بخونم. از ایران بهم زنگ زدن خونواده بود و منم صدام شاد نبود. شاید نباید جواب میدادم؟ 

جواب دادم. گپ زدیم. یه داستانی واسم تعریف کردن خیلی انگیزه داد.

تو باشگاه حسابی ورزش میکردم که هرچی تنش و انرژی منفیه فقط ازم خارج بشه. چقدر هم تاثیر داره! بعدشم کلاس همون درس با این که یه مهمان اومده بود سر کلاس و یه چیزای متفرقه طور که تو امتحانم قرار نبود بیاد رو شرکت کردم. سر کلاس با یه دختره دوست شدم کلی به استاد دری‌وری میگفتیم که بلد نیس درس بده حالا امتحانشو چه کنیم؟

تو خیابونم یه اتفاق جالبی افتاد. یه پسری یه بروشور جالب بهم داد درباره عیسی مسیح. و شروع کردیم با هم حرف زدن. هیچ اعتقاد مشترکی نداشتیم ولی صحبت باهاش خیلی لذت‌بخش بود واقعا آدم مودب و پر از ایمانی بود. احتمالا بازم ببینمش. 


الان که نیمه‌شبه تو تختم دراز کشیدم با جزوه‌ها و همین لپتاپ نازدار(!) یه حال خوبی دارم و هیچ اثری از اون حسای منفیه امروز صبح نیست.


اگه صبح که ساعتم زنگ میخورد ۵ دیقه فقط بیشتر میخوابیدم

اگه وقتی دلم سیگار میخواست و عصبی بودم میرفتم پایین سیگار میگرفتم

.

.

عکس: پارکی که تازه پیداش کردم. کنار خونم.






  • آقای مربّع

سر بلند

سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۵:۵۹ ق.ظ

میترسم.  شاید یکی دو روزو از کنترل خودم خارج کردم. نمیدونم چرا دوباره این اشتباهو مرتکب شدم. نکنه که داره از کنترلرم خارج میشه؟ من که به وضوح میدونم همین الان که دارم مینویسم. همین الان به وضوح میتونم چشمامو ببندم و بهت بگم این اشتباه تهش چی میشه. پس چرا ممکنه دفعه‌ی دیگه هم بهش دست بزنم؟


مگه همین چندوقت پیش نبود که اومدم اینجا و نوشتم:

به خودم بدکردم.

نمیدونم تا چندوقت باید تاوانشو بدم، ولی گاهی با خودت کاری میکنی که 

- پولتو

- وقتتو

- شادابیتو

- روحیتو

به‌فنا میده و بعدشم نه‌تنها لذتی ازش واست باقی نمیمونه؛ یه سنگینیِ ناتموم توی یه سکوت طولانی میمونه.

گاهی اشتباه‌ها یه‌دفعشون کافی نیست. گاهی خیلی بیشتر لازمه گاهی هرازچندگاهی لازمه اصن، که بدونی این لحظه خودش چه نعمتیه.

امیدوارم این آخرین اشتباهم باشه.

میخوام بخوابم و وقتی بیدارشدم یه آدم دیگه شده باشم!



-------------------------------------

بذار حداقل این بار اشتباهت یه نتیجه‌ای با خودش داشته باشه.

بذار این بار واست درسی بشه که واقعا بتونی روزی برگردی بگی اون اشتباهی بود که بهم درس بزرگی داد بدون این که تاوان زیادی واسش پرداخت کنی.

بیا از تجربه‌هات استفاده کن.


تو خیلی مسیر دراز و بلند‌پروازانه‌ای جلوت داری. تو آرزوی خیلیا رو به دوش میکشی.

فکر کنم وقتشه که یکم به خودت و کارت ارزش بدی... ینی چی؟

ینی بیا و به مسئولیتی که ممکنه در قبال خیلیا روی دوش داشته باشی فکر کن و بپذیرش.


الان چی جلوم دارم؟ میتونم بشینم و زانوی غم بغل بگیرم یا خودمو قوی نشون بدم و چندتا تصمیم بگیرم.

میتونم از همین اتفاق (حادثه؟) به نفع خودم استفاده کنم و اوضا‌رو حتی بهتر کنم.

میتونم چند‌تا تصمیم بگیرم.


- تصمیم میگیرم دیگه بهش فکر نکنم. به گذشته فکر نکنم و روی حال متمرکز بشم. هرچه زودتر به مسیر اصلی برگردم و ادامه بدم! یادت باشه که توی مسیرت بمونی.

- تصمصم میگیرم یبار دیگه اینبار یکم جدی تر، بهش فکر کنم. من میخوام چجور آدمی باشم؟ بذارمش کنار مگه نه؟ فکر کنم وقتشه که تصمیم بگیرم، بسه. و خودمو ازش آزاد کنم. (یک هفته به این تصمیمم مهلت میدم)

- یادت باشه مسائلو با هم قاطی نکن. بعضی چیزا خیلی ساده یه اشتباهن فقط. بزرگش نکن همیشه اشتباه هست همیشه آدم شکست میخوره و مهم اینه که از شکستش درس بگیره.

- بیشتر ورزش کنم. حالا که اینقدر با باشگاه تونستم ارتباط برقرار کنم بتونم بیشتر ازش استفاده کنم و اینجوری بتونم حال خوب رو تجربه کنم.

- فضای مجازی به نظر خیلی داره وقتمو میگره. درسته که سودهایی داره واسم ولی نمیدونم که چطوری میتونم کمتر درگیرش باشم.

- سعی کن با هر شکستی جای اینکه بخوای جا بزنی پر‌روتر و جنگنده‌تر از جات بلند شی و ادامه بدی.

- تصمیم میگیرم دیگه حتی آخر هفته‌هامو نخوام کامل کنار بکشم. من وظیفه دارم نسبت به این استعداد و موقعیتی که بهم داده شد تا پای جون وایسم.

- به طور خاص تر تصمیم میگیره دیگه همیشه sober باشم و بتونم از مغزم استفاده کنم. سعی میکنم تا جای ممکن بتونم تلاش و پایداری کنم توی این مسیرم.

میدونم همیشه کلمه‌ی بزرگیه میدونم درست نیست که همچین تصمیمی بگیرم الان که تقریبا عصبانیم از بابت و خب این تصمیم هیچوقت عملی نمیشه. پس بجاش تصمیم میگیرم اقلا همیشه حواسم باشه که آیا واقعا سوبر بودن بهتر نیست؟ 

- آخر این هفته تصمیم میگیرم که آیا وسایلی که خریدم رو دور بریزم یا نه؟

- تصمیم میگیرم به خوابم بیشتر اهمیت بدم. بخصوص ساعت خواب. من اگه ۷.۵ ساعت بخوابم واقعا بازدهی بهتری دارم خب.

- تصمیم میگیرم اینستاگرام رو بعد از Me TImeصبح ها کلا لاگ‌اوت کنم تا آخر شب یا حتی همون ساعت فردا.

- تصمیم میگیرم موقعی که مثلا یه کاری میخوام بکنم ۱۰۰٪ متمرکز باشم روش. به جرات میتونم بگم تا الان همیشه فقط شاید ۳۰ درصد رو کاری متمرکز بودم.

- تصمصم میگیرم هرشب شارژ ساعتی که دور از تختم کوک میکنم رو چک کنم که مطمئن بشم خاموش نمیشه.

- تصمیم میگیرم روی ایم متمرکز شم که چجوری بتونم خودمو آدم زبر و سریعی بدونم؟


همین الان که این تصمیمارو میگیری چقدر به انجامشون و پایبندی بهشون ایمان داری؟

جدی بهش فکر کن. میتونی خودتو در حالی ببینی که تونستی؟

سربلند؟



  • آقای مربّع

پادشاهِ عالم

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ب.ظ

 خودشو پادشاهِ عالم میدونست 👑

  • آقای مربّع

ایده‌آل، سر میده باد!

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۲۹ ق.ظ

همه‌چیز از درون شروع میشه و اون چیزی که از بیرون برداشت می‌کنی بر پایه‌ی همون شکل میگیره.

خنده‌ی یه آدم وقتی داری تمرکز میکنی هم میتونه حالتو خوب کنه و بهت حس مثبت بده و هم بره رو اعصابت.


همه‌چیز به هم وصله. همش که نه ولی یه چیزایی به هم وصلن اون تو. 

شاید بگی گول زدن خودته این حرفا این مثبت‌نگریا و این روحیه دادنا. من ازت میپرسم، وقتی میتونه کمکت کنه وقتی واقعا میبینی که داره کار میکنه، خب چرا که نه؟


- داشتم تو اینستاگرام میچرخیدم یه مشاور املاکی پیدا کردم اینجا که خونه‌هایی که واسه رنت دارن رو عکس میذاره.

بهش تکست دادم گفتم یه ایده واستون دارم این که عکساتونو با فلان فرمت بگیرید میتونه تو نظر مخاطب تاثیر بیشتری بذاره و باعث شه سودتون بیشتر بشه. 

آخه دیروز توی یه کتاب میخوندم دقیقا ساده ترین کاری که الان انجام میدین، شخص بعدی که ملاقات میکنین یا فیلم بعدی یا تماس بعدیتون میتونه همونی باشه که زندگیتونو واسه همیشه تغییر میده!

با خودم فکر کردم شاید زندگی یکمی‌هم شبیه ما‌هی‌گیری باشه. قلابتو میندازی تو دریای فرصتا و چند سال بعد بوم یهو یه صید حسابی گیرت میاد. خیلی از چیزایی که دلم بهشون خوشه دقیقا حاصل همچین -قلاب‌انداختنایی- بودن. مثلا یبار سلام کردن  توی راهرو به یکی که حتی اسمشو نمیدونستم، باعث شد با یه تیمی آشنا شم که حاصلش یه پروژه بشه که کمک کنه من الان آمریکا باشم.

یا چمیدونم، رفتن به تولد یه دوست باعث اشنایی با دختری که دوسش دارم شد، یبارم یه گروه پیاده‌گردی باعث استخدامم توی یکی از استارت‌آپهای تهران شد که واسم سابقه کار شد. مثال که خیلی هست واسه همه آدما.


چجوری میشه بیشتر قلاب انداخت توی زندگی؟

یکم تخیلتو به کار بنداز و به هرچیزی به چشم یه فرصت نگاه کن که بهت داده شده.

میتونی حیرت‌رو توی دلت حس کنی؟ از این دنیای سحرآمیزی که توش هستیم؟ از این بی‌نهایت رشته‌ی به هم تنیده‌شده از وقایع و آدما و حس‌ها؟

تو هم وقتی بهش فکر میکنی هیجان‌زده میشی؟


----------------

از تخیل که بگذریم، تو ذهنم سعی میکنم روی قدمای بعدیم متمرکز باشم. 

چندتا کاریو که همیشه میخواستم شروع کردم مثل عکاسی واس دل خودم آخر هفته ها، خوندن یه زبان جدید و مهم‌تر از همه باشگاه.

حسابی به خودم میرسم خریدای سالم غذاهای خوب و محصولای با کیفیت. مهدی همیشه میگفت اگه من مواظب خودم نباشم کی میخواد باشه؟ جسمت با ارزش‌ترین داراییته که شاید تا سنت نره‌ بالاتر نمیفهمی. باید مواظب باشم حالا که دارم به پرفکشن نزدیک میشم درست مثل نزدیک شدن به خورشیده.


بازم از رو تجربه، نباید به ایده‌آل نزدیک شی. باید هربار دیدی داشتی میرسیدی یکم هدفاتو ببری جلوتر.

جدی میگم نباید برسی.

ایده‌آل سرتو به باد میده.

این جدید‌ترین و خفن‌ترین و در عین‌حال ساده‌ترین چیزیه که تازه تونستم درکش کنم. 


عکسو امروز گرفتم.



واسه همین دارم فکر میکنم قدم بعدی واسم چی‌ میتونه باشه؟

البته که مهم‌ترین آیتم لیست اینه: حفظ اون چیزی که تا الان به دست آوردی. که سخت‌تر از خودِ به‌دست آوردنشه.

ولی چجوری؟ از اون گذشته چجوری میتونم همینی که هست‌رو بهتر کنم؟ آره من قانع نیستم.


یه مردِ جنگی؟
یه ک.س.خ.ل؟

  • آقای مربّع

پاییزِ اون‌سال

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۲ ق.ظ

شاید ۲۰-۳۰ ساعته پشت میزم.

سروصدا‌ی بچه‌ها میاد، مهمون داریم. دو اتاقم درو بستم و دارم سعی میکنم یه تکلیفیو که ۱۲ ساعت دیگه ددلاینشه انجام بدم و خیلی خوابم میاد. 

واسه این‌که سروصداشون اذیتم نکنه زدم یه آهنگ رندوم پلی‌بشه. شادمهر بود، پاییز.

یهو فهمیدم چقد بغض دارم. خیلی خستم... صبح ساعت ۶ حاضر بودم هرکاری کنم فقط ۱۰ دیقه دیگه بخوابم.. چندشبه درست وقت‌نمیکنم بخوابم و کلی کار عقب‌مونده هس.

فقط بغضمو سعی‌میکردم قورت بدم و زیاد پلک بزنم که اشک تو چشام جمع نشه. حال ندارم برم دستمال بیارم.

خیلی احساس خنگی میکنم. اصن وقتی واسه دلتنگی نمیمونه اینجا اینقدر که کار هست، مگه گاهی یه آهنگ شادمهر تورو به خودش بیاره. 

یادم میاد پاییز بود با پویا نشسته‌بودیم ایستگاه اول بام‌تهران و شهرو نگاه می‌کردیم. همینجوری رو تکرار بود هوا هم حسابی سرد بود و داشتیم یخ میزدیم ولی تا صبح همونجا نشستیم و شهرو نگاه‌کردیم و سیگار کشیدیم. چقد سرد بود چقدر پاییز بود.


هنوز که تایپ میکنم آهنگه رو تکراره خاطره‌ها دارن به مغزم هجوم میارن، هم دلم تنگه هم یاد نکبتی که توش بودم میفتم و دلم تنگ‌نیست(!) هم خستم و دلم میخواد برم بخوابم حتی شاید یه سوالشو بیخیال شم و هم میدونم الان تو این لحظه هیچی ارزششو نداره که از کاری که خودم واسه خودم مشخص کردم دست بکشم. خوبیِ تجربه همینه. اینقد از زیرش در رفتم و اینقدر تنبل بازی درآوردم که میدونم هیچی نمیارزه. صبا وقتی میخوام تنبلی کنم و ساعتو واسه ۱۰ دیقه دیگه کوک کنم فقط یاد تمام وقتایی میفتم که این‌کارو کردم و بعدش یا بیدار نشدم اصلا و یا ده‌دیقه بعدش با همون مقدار خواب‌آلودگی بیدار شدم.


نه که از این آدمایی باشم که زندگی‌رو رنج و سختی بدونم ولی همینجوری که دارم مینویسم و کوه کارام جلومه و دلم دیگه‌کم‌کم میتونم بگم خونه، همینجور که دیگه دو قطره اشک بالاخره از چشمام میچکه ولی صورتم هیچ حسی نداره، دارم کیف میکنم! 

تاحالا به این فکر نکرده بودم که چقدر اشکای یه ادم میتونه داغ باشه!




میدونی چرا؟

اقلا اگه چند وقت دیگه تونستم موفقیتی کسب کنم، این‌بار تمام شبایی یادم میاد که نخوابیدم، تمام صبحایی یادم میاد که با اولین آلارم ساعتم از جا پریدم. اقلا اینجوری میتونم مطمئن باشم که لیاقتشو داشتم.


  • آقای مربّع

پاپ‌کرن

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۱ ق.ظ


هم‌خونم با دوست‌دخترش پاپ‌کرن درست کردن و فیلم میبینن یکمیم واسه من آوردن که چقد خوشمزه‌هم بود. شام سوپ خوردم و یکم حال اومدم.


یه مبحث خیلی ساده رو نمیفهمم! ینی من خنگم؟ 

زنگ زدم به دونفر دیگه که اینجا دانشجو‌ی دکتری‌هستن و این پروژه رو دارن.

اونا یکیشون نمیفهمید یکیشون شروع نکرده بود. ینی خنگ و تنبلن؟ اونی که هنوز شروع هم نکرده یه کاریو که من واسم ۴۰ ساعت طول کشید تو ۲ ساعت انجام داد یبار.

ینی اونی که هنوز شروع نکرده و قراره این کارو تو چندساعت انجام بده خیلی باهوشه؟

ینی اینی که من نمیفهمم‌رو بقیه‌ی افراد کلاس هم نمیفهمن یا فقط منم؟



تمام اینا سوالاییه که از خودمون میپرسیم. جوابشم اینه که مگه مهمه؟ 

کار نیکو کردن از پر کردن است! مشخصه منم بعد از چندسال سروکله زدن با اینجور چیزا میتونم تو یک دهم‌این زمان از پسش بر‌بیام. تازه اینجا من از همه کوچیکترم بابا... همین که بین اینام شاید خودش خیلیه.

بعضیا سطحی از کارو میفهمن و میپرن وسطش، بعضیا میخوان تمااام کارو بفهمن حتی یه خط کد کوچیکشم بفهمن چجوری کار میکنه. 

بعدشم هرکی بیشتر تجربه داشته باشه تو کاری بهتر میشه واقعا مگه اصن دوتا آدم با هم قابل مقایسن که بخوای با این معیارای سطحی خودتو نسبت به کسی بسنجی؟

کارتو بکن. اینقد فک نکن.

سعی کن لذتشو ببری چون به هرحال همین ثانیه‌ها عمرتن، واسه ما، جوونیمونه.

همین الان برگرد به یه کاری که تو ده‌سالگی مجبور بودی انجامش بدی (مثلا تمرینای مزخرف خوش‌نویسی تو دبستان) فکر کن.

چقد دلت میخواست برمیگشتی به اون سن واسه چند ساعت؟

ده سال دیگه هم یاد الانت میفتی.



حانیه واسه پست قبلی پرسیده بود:


توانی میمونه مگه؟ که یکم دیگه بتونی تلاش کنی؟!


بذار چشات پر از اشک بشه. مهم نیست چقدر دیگه قراره ادامه بدی. 

فقط از خودت بپرس یه اپسیلون دیگه میتونم؟ اگه آره ادامه بده بعدش:
برو به خط قبلی.

نکتش اینه که سعی کن هر لحظه فقط تا یک ساعت جلو‌ترتو ببینی (حتی یه دیقه)
میدونم چقدر ایده‌آل‌گرایانس.
ولی مشکل اینه که ماها عادت کردیم زیاد فکر کنیم.
اینقد فکر نکن. لزومی نداره به کل آینده فکر کنی. بیا فقط به ۵دیقه‌ی آینده فکر کن.
کی میگه فکر خوبه؟
  • آقای مربّع

معمولا یه اتفاقی

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۴۸ ب.ظ

فقط یکم بیشتر.

وقتی که دیگه نمیتونیو میگم.

فقط یکم بیشتر.

معمولا یه  اتفاقی میفته ;)

  • آقای مربّع