آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

قطار زمان

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۶ ق.ظ

اگه نخوای همه چیزو بسپاری به دست زمان؛ باید  سختیشو به جون بخری.

زمان از بیگ بنگ شروع شد؛ از جایی که یکی بود یکی نبود محسوب میشده! وقتی که همه چیز تنها یک چیز بود و هنوزم هست ولی دچار انکسار شده.

خلاصه زمان اومد که به همه چیز نظم بده؛ دلا رو تسکین بده؛ و شاید مهم تر از همه به خاطرات فرصت پالایش بده. زمان خیلی کارا میکنه... ولی به روش خودش.

فک اگه بین ایستگاه های زندگی اسیر زمان نبودیم؛ فک کن اگه برای خروج از رخوت ها و سستی ها نیازمند گذر زمان نبودیم.


البته زمان خوبیای خودشم داره.. گاهی زندگی دقیقا بین همون ایستگاه ها جریان پیدا میکنه. گاهی فقط باید از مسیر لذت برد که همون زمان حاله.

ولی گاهی هم مثل این روزای من وقت لذت بردن نیست. وقت پیشرویه به سمت ایستگاه بعدی و قطار زمانت درست وسطای راهه. راهی که حتی شاید خیلی قشنگ و سرسبز باشه. تنها راهی که برات باقی میمونه اینه که از قطار بپری پایین و تا پای جون بدوی. انقدر سریع که از قطار هم جلو بزنی و اسیر زمان نباشی در عین حال یه وقتایی برات بمونه که مسیر رو هم ببینی. شاید اصن بشه پرواز کرد! نمیدونم.. هیچوقت درست حسابی از بعد زمان آزاد نشدم؛ فقط یه چیز رو با همه ی وجودم میدونم! 

این که این روز ها هرقدر هم که مسیر قشنگ باشه نمیخوام اسیر زمانی باشم که بخواد منو با خودش ببره به یه مقصدی که نمیدونم کجاس.

میخوام پیاده شم.


آقای مربع 

آخرین روزای سال 94


------------

کسی که اولین بار زمان رو به قطار تشبیه کرده واقعا نابغه بوده.

  • آقای مربّع

چرا باید خوب بود؟

چرا باید کسب کرد؟

مگه این همه‌چیزی که تا الان کسب کردیم چه گلی به سرمون زدن؟ پس چرا هنوز انقدر احساس خلاً دارم؟

من پله پله شروع کردم و هربار یه قدم به عقب رفتم. به سوالای بالا رسیدم... شاید نیم ساعت پیش این سوالا رو همینجا تایپ کردم.

وقتی نوشتم چرا باید خوب بود؟ چرا باید زنده بود؟ ، ترسیدم... یه لرزی افتاد تو وجودم.

این فکرا چیه؟ من تو اوج جوونی خودم تو شرایط خوب و سلامتی کامل نشستم اینجا از خودم می‌پرسم اساسا چرا باید بود که بخواد خوب بود؟

چقدر پیچیده شد فکرام یهو... قرار نبود اینجور شه! فکر کردم حتما دارم اشتباه فکر می‌کنم نباید از اول فکرم این سمتی میومد چون همین فرمون پیش بری تهش میشه صادق هدایت و رابرت ویلیامز! کسایی که تو اوج شکوفایی خود‌کشی کردن.

چرا کسی کنجکاو نمیشه که چرا بزرگ‌ترین بازیگر طنزپرداز آمریکا تو پیری خودکشی کرده؟

خلاصه که ctrl + A و Delete رو زدم... هرچی نوشته بودم رو پاک کردم.

یه ناامیدی خاص،یه سنگینی خاص تو وجودم بود.. به کتابای روی میزم نگاه کردم. چرا جواب سوالم تو اونا نبود؟ 

نکنه همه‌ی اینا سرکاری باشه؟ از جام بلند شدم و خیلی تسلیم‌وار به این فکر کردم که وقت امروزمو چجوری بکشم؟ چیکار کنم که فقط فکرم منحرف شه؟ یه پریشون حالی خاصی بود خلاصه..


کتاب رو میز رو ناامیدانه باز کردم.

داستان یه‌نفره که داره با خدا (یا هرچی که اسمشو بذاری) صحبت می‌کنه.

صفحه‌ی ۵۶، نوشته بود:

پس، برای چه اینجا هستیم؟ (از خدا پرسیده بود) 

اول اینو بگم که فاز معجزه و این مزخرفات رو ندارم ولی خب به خودم حق میدم که پشمام بریزه تو این شرایط ! :دی

این قسمت کتاب رو کپی می‌کنم:

- پس برای چه اینجا هستیم؟

- تا به یاد بیاوریم و آن که را که هستیم مجددا بیافرینیم.

خداوند این را بار ها و بار ها تکرار کرده است. ولی او او را بارو نداری، اما حقیقت همین است. چون اگر تو واقعا خودت را آنچنان که هستی خلق نکنی، نمیتوانی دیگر خودت باشی.

مدرسه جایی است که برای یادگیری ندانسته ها به آنجا می‌روی، نه جایی که تو بروی در صورتی که از پیش اندوخته هایی داری، و صرفا میخواهی دانسته هایت را تجربه کنی.

زندگی آنطور که تو آن را می‌نامی، فرصتی است برای تو که آنچه را به طور ذهنی و تصوری آموخته ای به‌طور تجربی بشناسی. برای این کار نیازی به یادگیری چیزی نیست. تو صرفا نیاز داری آنچه‌را از پیش می‌دانستی به‌یادآوری و روی آن عمل کنی.


اجازه بده از اینجا شروع کنیم. روح تو آنچه را باید بداند، می‌داند. برای آن چیزی پوشیده و ندانسته نیست. با وجود این دانستنِ تنها کافی نیست. روح در جست‌و‌جوی تجربه است. تو می‌دانی که آدم بخشنده‌ای هستی ولی اگر این بخشندگی را به صورتی نشان ندهی، فقط عقیده‌ای از بخشندگی داری.

تنها‌ آرزوی روح این‌است که بالا ترین درکی را که درباره خود دارد به تجربه مبدل سازد. تا زمانی که فهم کلی به صورت تجربه درنیاید، هرآنچه موجود است، وهم و گمان است.

خداوند متعال مدتها بود نظر به جمال خود داشت. مدتی که طول آن از سن عالم هستی ضرب در سن کائنات بیشتر است. پس قبول می‌کنی که تجربه خداوند از خودش، چیز نو،‌ و جدیدی است.

در ابتدا آنچه هست، همه چیزی است که بود، و چیز دیگری نبود. با این وجود، همه آنچه هست،‌نمی‌توانست خودش را بشناسد چون همه آنچه هست، همه آن چیزی است که بود. و چیز دیگری نبود. و بنابراین، آنچه که هست... نبود. چون در غیاب چیزی دیگر، آنچه که هست، نیست.

این همان یکی بود یکی نبود معروف است.

اکنون همه آنچه هست می‌دانست هرچه بود، همین بود. ولی این کافی نبود، چون او به عظمت مطلق خود صرفا از طریق ادراک نه تجربه شناخت داشت. بنابراین تجربه کردن خودش، چیزی بود که اشتیاق آنرا داشت، این تجربه صرفا از طریق تجلی ذاتش در تعین خاصی گاهی ممکن بود، و این تجربه صورت نمی‌گرفت مگر آنچه نیست در مقابل آنچه هست متجلی می‌شد. در غیبت آنچه نیست، آنچه که هست، ناشناخته می‌ماند.

آیا تو این را می‌فهمی؟ : )


بله تصور می‌کنم... که چرا هستم :) 

ولی تا فهمیدن هنوز خیلی مونده...



  • آقای مربّع

چیز ناله !

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۳۶ ق.ظ

هنوز خیلی "نمیدونم"

نه این جمله‌ی درستی نیست!

من "هیچی" نمیدونم

تو هر زمینه ای نگاه میکنم "هیچی" نمیدونم..

چرا اینقدر عمر کمه؟


حتی اینم نمیدونم که چرا باید بدونم.

کاش یه برده بودم.

کاش یه ارباب ظالم داشتم 

اربابی که انقدر زندگی رو برام سخت می‌کرد;

 که فرصت فکر کردن به ندونستن ها رو پیدا نمیکردم

کاش اختیار نداشتم

یا لااقل می‌دونستم با این نیمچه اختیارم چیکار باید بکنم؟

حتی همین که میدونستم قرار نیست کاری بکنم،

میتونست آرومم کنه.


حالا میفهمم چرا مردم تن به این سیستم مزخرف میدن.

به همین روزمرگی‌های عادی، خیلی از کارایی که ته‌ دلشون میدونن به هیچ دردی نخواهد خورد. از پاس کردن ۱۴۰ واحد به جای ۲۰ واحد درست حسابی برای مهندس شدن بگیر، تا صرف ۱۰ - ۱۱ ساعت از روز برای کسب درآمدی که آخر روز فقط ۱-۲ ساعت برات میمونه که ازش استفاده کنی، تازه اگه رمقی مونده باشه. 

و انقدر زیر فشار همین کار له میشی که آخر هفته ها یا تعطیلات نوروز رو باید حسابی ریلکس کنی و از اون همه فشار فرار کنی. فکر میکنی جایزه‌ی این همه تلاشته در صورتی که اگه اینقدر توی این سیستم زیر فشار نبودی،‌نیازی به این کارا هم نبود.


 تلاش برای خوشبخت جلوه کردن، به جای خوشبخت زندگی کردن.


حالا میفهمم چرا هرکس دیر یا زود یک یا چند دغدغه‌رو واسه خودش انتخاب می‌کنه و اننننقدر وقت و انرژیشو صرف اونا می‌کنه  که دیگه چیزی واسش نمونه که بخواد "فکر" کنه.

چقدر زیرکانه داریم اختیار رو دور میزنیم! چقدر زیرکانه داریم از زیر آزاد بودن در‌میریم و هرجور شده یکی دوتا "ارباب" واسه خودمون دست‌وپا می‌کنیم که این اختیار رو ازمون بگیره.

آخر روزم اگه وقتی موند میشینیم استیج یا نود میبینیم که فکر کنیم آزادیم! همیشه هم سیستم آموزشی یا فلان و فلان مقصره دیگه نه؟ 

علی شکوتی تو بلاگش نوشته بود: " دروغ می‌گن وقت طلاست! کشتنِ وقت طلاست!".



  • آقای مربّع

جمعه - ۲۸ خرداد ۱۳۹۵ - ادامه

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۵۷ ب.ظ

هنری آلتمن:

روی سنگ قبرم می‌نویسند: 

هنری آلتمن 2014_1951

تا الان نمی‌دونستم، تاریخ‌ها هیچ اهمیتی ندارن،مهم اون خط فاصله است



تهش که خیلی فرقی نمیکنه... ینی خب ما که نمیدونم اونور چه خبره.
همه تهش میشن یه خط فاصله! فلانی! فلان سال - فلان سال.
تلاش کردن انگیزه میخواد.. یه‌عده از ترس تلاش میکنن. از ترس گرسنه موندن یا از ترس شرمنده شدن.
یاد این جمله افتادم: طبقه‌ی پایین فقط هستن که طبقه‌ی وسط بترسن و بیشتر کار کنن.
و حالا سوال من اینه که چرا باید بهترین کسی که میتونم باشم، باشم؟
انقدر گوز پیچ میشه آدم که واسه فرار یا واسه فهمیدن درگیر این سوالای بدیهی میشه.
چند بار هم جوابشونو پیدا کردم اما انگار کار نمیکنه!
زهرا بهش میگه ضریب مقاومت درونی. میگه آدم مستقل از شرایط از تغییر خوشش نمیاد.
شاید واسه همینه که منی که تازه از یه رکود اساسی دراومدم همش دارم دست دست میکنم و دنبال یه دلیلی چیزیم که بخواماز این وضع در بیام. چون هرقدرم شرایط خوب نباشه بازم آدم دوست داره بمونه تو همون حالت.

چقدر حرف! این همه حرف که چی؟ 
نمیخوای شروع کنی دیگه چرا انقدر حرف میزنی و فلسفه میبافی؟ که هرچی من میکشم از همین فلسفه بافتناس..
هیچ فایده ای هم نداره. یه سختی‌ایه که آدم یا باید به جون بخره یا نه. حتی خودشم سختی خاصی نداره فقط شروعشه همون قدم اوله.. اونه که داستانه.
حالا که به هر دلیلی نمیخوای شروع کنی چرا این همه فلسفه میبافی؟ اگه حقیقتا دنبال شروع بودی راهی پیدا میکردی نه؟
میگفت: چی میخوای بشنوی تا همونو بهت بگم! 
خیلی محترمانه‌ی همینه که بگن چرا انقدر سر کاری ؟



  • آقای مربّع

شنبه - ۱۵خرداد ۹۵ - ادامه ادامه

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ

شادی بطلب که حاصل عمر دمیست


از حق که نگذریم دونستن لذت داره.. آدم دلش میخواد بدونه که چی کجاس؟ چرا اونجاس؟ کجا باید باشه؟

بعد که بیشتر تو این باتلاق فرو میره میپرسه اصلا چرا هست!؟ هست یعنی چی؟ پس عدم ینی چی؟ 

محسن میگفت باتلاقیه که کف اون باتلاق با ارزش ترین مروارید وجود داره...

آدمایی که به جنون کشیده شدن.. آدمایی که دلشون حس چشاییشو از دست داده.

نه کمن جزو اون دسته باشم.. من خودمم نمیدونم چم شده بابا... سختیای کاملا هماهنگ زندگی از یه طرف، و این سیر سلوک ناقص عرفانی از یه طرف.. اصلا اینا به درک! چرا تو تهران دورم خالیه؟ پسر من کی اینقدر منزوی و تنها شدم؟

روز به روز بیشتر و بیشتر به انزوا کشیده شدم.

 خسته‌ام از سرزنش کردن ... دو سال دانشگاه شریفو سرزنش کردم یه سال این دختره گلاره و یه‌سال هم مهدیو..

و توی تمام این ۴ سال... خودمو!

اگه بخوام پست فلسفه بافی بنویسم مینویسم راستی با آدمی که حس چشاییشو از دست داده چیکار میکنن؟ بعدشم یه تشبیه ادبی شیک واسه وجوه اشتراک روح و زبان ماوردمو تهشم چند تا جمله‌ی امیدوار کننده و یه جمع بندی!

بعدشم خوشحال و خندون واسه یه روز حداکثر حالم خوب میبود... اقلا تخلیه بودم... تهشم هیچی به هیچی.

ولی نه برادر!

اینجوری کار نمیکنه... دنیا‌ دنیای فیزیکه. دنیا دنیای برنامه نویسیه program شده!

هیچ چیز اتفاقی نیست آره ! چون همه‌ی چیزی که توی این لحظه داره رخ میده، حاصلِ همه‌ی اون چیزیه که تو دقیقا یه لحظه قبل رخ داده الی آخر.

و این انقدر ادامه پیدا میکنه تا به قول این گنده گوزا به بیگ‌بنگ میرسه...




ول کن این حرفارو... چی میخوای بشنوی تا همونو بهت بگم. میخوای بهت بگم هست؟ میخوای بهت بگم هست؟ میخوام بهت بگم هست!

میتونی یه گوشه‌ی علمو بگیری و بری تا ته و هیچوقتم به این فکر نکنی که دلیل همه‌ی اینا چیه؟

شاید باید یجای کار ندونستن رو پذیرفت... شاید شاید شاید...

هزاران شاید هست...

شاید اصلا دلیل خودکشی صادق همین بود.. که نمیخوام!‌نمیخوام این محدودیتو... شاید اونم مثل من نمیتونست محدود بودنو تحمل کنه.


هیچی نمیدونم

هیچی نمیدونم !

و به هیچ سمتی نمیرم..

خیام میگه: شادی بطلب که حاصل عمر دمیست...


میدونی چیه؟ خیام راست میگه.

  • آقای مربّع

شنبه - ۱۵خرداد ۹۵ - ادامه

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۲۴ ب.ظ

شنبه - ۱۵خرداد ۹۵

حالا این منم اینجا

منی که خیلی چیزارو از سر گذروندم... چیزایی که فکرشم نمیکردم...

منی که فقط وقتی میتونم خودمو ببینم که به یه دوست قدیمی نگاه میکنم، اون‌موقس که یادم میاد گذشتمو ... خودم باورم نمیشه این همه تغییرو.

همین دیروز نیلوفر تو ماشینم بود. داشتیم یه جمع خانوادگی میرفتیم کنار پل خواجو یه پیتزا بخوریم. نیلو هم‌بازی بچگیام بود.

دیروز وقتی حرف میزدیم به این فکر میکردم که دنیای من کجا و دنیای اون کجا.. اونم کم ماجرا نداشته ولی حس کردم من خیلی آروم تر از اونم.

نه آرومِ خوب..


حالا منم اینجا.. 

یه پسر آرومی که نصف فکراش زیر زمینه. شنیدی به آدمای قد کوتاه به شوخی میگن فلانی! نصفت زیر زمینه؟ 

رنگ دنیا واسم عوض شده.. نه بد تر شده نه بهتر.. فقط عوض شده. حالا دارم میفهمم معنی اون جملرو که میگفت از هیچ چیز خوشحال نشو از هیچ چیزم ناراحت نشو. اینا فقط یه‌سری اتفاقن.

رنگ دنیا نه خوبه و نه بد... چیزای که قبلا دلمو میلرزوند دیگه کار نمیکنن. وقتی به آخرِ بازی میرسی، زمین بازی جمع میشه.

میری مرحله بعد،

قیامت !



حالا منم اینجا... نه فکری دارم به اون شکل و نه آرزویی.. نه غمی و نه امیدی.

اگه بخوام به زور یکی دوتا بتراشم میتونم ولی... چشاییمو از دست دادم! میدونی؟ خیلی چیزی مزه نداره.

اگه بخوام یه چیزی که بیشتر از هر چیز دیگه دلم براش تنگ شده رو بگم، اژدهای درونمه..

یه چیزی بود... از جنس نور و شوق! یه جنگنده بود با لطافت یه کودک. چقدر باهم کوه رفتیم و چقدر با هم اینجا پست نوشتیم.

اون نیست! تو این دنیای جدید انگار دوتا من هست... منِ شاد و منِ ناراحت... متنفرم از این که انقدر قابل کنترل شدم.

متنفرم از این که دارم تمام تکلیفا و پروژه های دانشگاهیمو انجام میدم... از این که نمره‌های خوب میگیرم.

متنفرم از این که انقدر رامِ خودم شدم... 

متنفرم از این که تا به آرزوهات میرسی میفهمی اونقدرا هم قشنگ نبودن... میخوای برگردی ولی بهای این رسیدن از قبل پرداخت شده.

بهای سنگینی که منجر به عوض شدن رنگِ دنیات شده.


حالا منم اینجا..

یه پسرِ رام شده.. یه مرد جوان.

دنبال یه سوال... سوالی که باز هم اژدهای درونمو از عمق خاکسترِ این دلِِ سوخته متولد کنه.. : )

که دوباره چیزی باشه که منو خوشخال و یا غمگین کنه.


  • آقای مربّع

شنبه - ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ - ظهر - ادامه

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۱۳ ب.ظ

صدای رادیو تو خونه :)

خب خب خب...

بیا یه کاری کنیم! انقدر نکنیم.

اگه میخوایم یه کاریو بکنم چند ساعت قبلش فقط تمرکز کنیم. وانمود کنیم سال‌هاست داریم این کارو میکنیم.

چی خوشحالت میکنه؟

ادعا میکنی اینو میدونی نه؟

بیا به زور هم که شده به زووووور هر زوری که شده یکم فکر خوب کنیم.

بیا چشامونو ببندیم و اون ایده‌آلمونو زندگی کنیم!

مشکل اینه که همیشه چند تا چیز هستن که همزمان نا به سامانن..

شاید اگه نا‌به‌سامانی‌های روزمرمون محدود به یکی دوتا چیز بودن ما هم ایده‌آل زندگی میکردیم.

ذهن ذهن انقدر قویه که نمیشه با یکی دو جمله گفت...

میدونی؟ بزرگ ترین تغییر منفیِ من همینه که قبلاها خیلی به خودم ایمان داشتم. به خودم به ذهنم...

زندگی یه مسابقس... گاهی جلو و گاهی عقب. وقتی عقب باشی همه ازت جلو میزنن... اون عقب موندی و اونارو میبینی. تو ناامید تر میشی و اونا بیشتر پیش میرن.

فاصله روز به روز بیشتر میشه ولی یجایی تو هم شروع میکنی. شاید وقتی باشه که اونا انقدر دور شده باشن که یهو به خودت بیای و بفهمی رقابتی در کار نیست! اصلا مسابقه ای نیست. وقتی انقدر عقب موندی که جر خودت کسیو نمیبینی میفهمی اینا با خودشون تو مسابقن نه با بقیه.


حرف حرف حرف... از حرف خستم.

تا میام رو یه چیزی فکوس کنم کالی حرف از این‌ور و اون‌ورش در میره. همش از موضوع اصلی دور میشم...

بسه.

من به هیچ وجه برام مهم نیست چرا ریده بودم ! چرا افتادم ته چاه

کجا بودم و کجا هستم

چرا من از خیلیا عقب ترم..

من به هیچ وجه دیگه به یه‌ورمم نیست که چرا چرا چرا و چرا

هرچی که تا الان شده شده. بررسی و تحلیلشم الان فایده نداره. فقط وقتی فایده داره که دوباره نخوام دچار شم.


حرف آخر:

به سه چیز دیگه فکر نمیکنم!

اول گذشته‌ایه که به هر دلیلی گذشت و مهم نیست که چرا و چجوری گذشت.

دوم به آینده ای که که چی قراره بشه و چرا اصلا باید ادامه داد و زندگی که چی و فلان؟

سوم مقایسه‌ی خودم با ادمای دیگه... که همون حالتی از مورد اول میشه.

بشکن بزن! یادته؟  میتونم از تمام تجربیاتم استفاده کنم. ایندفه قوی تر از همیشه.


و این اولین قدم  واسه شروعه.


گذشته‌ی من

  • آقای مربّع

شنبه - ۱۵خرداد ۹۵

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۹ ب.ظ
شنبه - ۱۵خرداد ۹۵

شت ۹۵ شد؟ 
چجوری داره میگذره! چرا یهو افتادیم تو سراشیبی سرعت؟ میگن از اینم سریع تر میشه.
خب الان اصفهانم... پریشب اومدم. با ماشین.. تو راه کون به کون سیگار میکشیدم ... وسط راه نگه داشتم یه پیتزای به شدت گرون و به شدت بد مزه! خوردم... دو ساعت مونده بود که برسم سیگارو از پنجره پرت کردم بیرون.... کارم همین شده. هی تصمیم به نکشیدن و بعد یه طوفان میاد و به خودم میگم گور باباش.
دوروزه اصفهانم... زندگی خوب :) غذای خوب... صدای تو خونه... گاهی مهمون گاهی زنگ تلفن..
اینجا تلویزیون هست! اینجا کلی میز و مبل واسه نشستن هست. میتونم انتخاب کنم که کجا بشینم و کارامو کنم... اگه از یه جای ثابت خسته شم میرم جای بعدی. اینجا همومش با نور آفتاب روشن میشه.. وان داره سرویس بهداشتی تمیزه... اینجا زندگی جریان داره.

دوساعتی اصفهان دوباره از خودم پرسیدم... که شادی؟
- نه !
- پس کاری کن... !
- باشه!
- راستی مگه همین چندر روز پیش این مکالمه رو نداشتیم؟ چرا بازم وا دادی؟ ..
- نمیدونم... شاید همیشه فکر میکنم حالا بعدا! حالا وقت هست...
- هممم

حالا بعدا ؟
من همیشه دوست داشتم فردا برم کوه... این فردا کی میاد؟ :)
  • آقای مربّع

ظهر سه‌شنبه - ۱۸ خرداد ۹۵ - ادامه

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۳ ب.ظ

چرا باید تلاشی کنم؟

چرا باید اگه دلم کاری یا چیزیو خواست خودمو منع کنم؟

چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

شاید اگه کل روز رو علامت سوال بذارم بتونم بفهمم؟


شاید باید از یه زاویه‌ی دیگه نگاه کرد. این که خب میری به چیزی که میخوای میرسی

- که چی بشه؟

خب میری شاد میشی...

- که چی بشه؟

الان شادی؟

- نه..

الان خوبه این خب؟ 

- نه..

:|

  • آقای مربّع

ظهر سه‌شنبه - ۱۸ خرداد ۹۵

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۲۹ ب.ظ

همین میشه دیگه. همین میشه.

وقتی زندگیت کرَپی باشه وقتی خودت از خودت تعجب کنی که چجوری اصلا میتونی به این سبک زندگی کنی، بقیه هم سوارت میشن.

هرچی از دهنشون در میاد بهت میگن.

وقتی خودت واسه خودا احترام قائل نباشی... بقیه هم واست هیچ احترامی قائل نخواهند بود.

رفتارایی رو از آدمایی میبینی که یه زمانی خیلی عقب تر از تو بودن شاید هنوزم هستن! خشکت میزنه.

یه زنگ خطرِ خیلی بزرگ به صدا در میاد... تو کل ذهنت صدای آژیر میپیچه.

که اگه بخوای همینجوری ادامه بدی،  اوضا از اینم بد تر میشه. وقتی میبینی مردم به خط قرمزات حمله میکنن..

یه وقتایی میشه که تو یه گوشه‌ی خیلی خیلی کوچیک از دنیارو انتخاب میکنی. انقدر کوچیک که مطمئنی هیچکس هیچوقت دلش اونجارو نمیخاد.

دور خودت یه دایره‌ی سفید میکشی  و تو همون دایره میخوای زندگی کنی. ولی نه! حتی اونجا هم مال تو نیست..


یه وقتایی هست که تمام حواستو تیز میکنی مرتب داری دور‌وبرتو رصد میکنی... دنبال نشونه ای دنبال یه راهنمایی.

شبیه اون حسی که از آدما میپرسی: 

- چرا خدا جوابمو نمیده؟

- از کجا میدونی نمیده؟


راستی! بی‌محلی چیزیه که آدما حتی قوی‌تریناشون نمیتونن تحملش کنن ! بالاخره میپاشن.

ولی مثل فنره. از حد که بگذره دیگه مثل قبل نمیشه. ینی میشه، نشد که نداره ولی به این راحتیا نیست.


  • آقای مربّع