چرا باید خوب بود؟
چرا باید کسب کرد؟
مگه این همهچیزی که تا الان کسب کردیم چه گلی به سرمون زدن؟ پس چرا هنوز انقدر احساس خلاً دارم؟
من پله پله شروع کردم و هربار یه قدم به عقب رفتم. به سوالای بالا رسیدم... شاید نیم ساعت پیش این سوالا رو همینجا تایپ کردم.
وقتی نوشتم چرا باید خوب بود؟ چرا باید زنده بود؟ ، ترسیدم... یه لرزی افتاد تو وجودم.
این فکرا چیه؟ من تو اوج جوونی خودم تو شرایط خوب و سلامتی کامل نشستم اینجا از خودم میپرسم اساسا چرا باید بود که بخواد خوب بود؟
چقدر پیچیده شد فکرام یهو... قرار نبود اینجور شه! فکر کردم حتما دارم اشتباه فکر میکنم نباید از اول فکرم این سمتی میومد چون همین فرمون پیش بری تهش میشه صادق هدایت و رابرت ویلیامز! کسایی که تو اوج شکوفایی خودکشی کردن.
چرا کسی کنجکاو نمیشه که چرا بزرگترین بازیگر طنزپرداز آمریکا تو پیری خودکشی کرده؟
خلاصه که ctrl + A و Delete رو زدم... هرچی نوشته بودم رو پاک کردم.
یه ناامیدی خاص،یه سنگینی خاص تو وجودم بود.. به کتابای روی میزم نگاه کردم. چرا جواب سوالم تو اونا نبود؟
نکنه همهی اینا سرکاری باشه؟ از جام بلند شدم و خیلی تسلیموار به این فکر کردم که وقت امروزمو چجوری بکشم؟ چیکار کنم که فقط فکرم منحرف شه؟ یه پریشون حالی خاصی بود خلاصه..
کتاب رو میز رو ناامیدانه باز کردم.
داستان یهنفره که داره با خدا (یا هرچی که اسمشو بذاری) صحبت میکنه.
صفحهی ۵۶، نوشته بود:
پس، برای چه اینجا هستیم؟ (از خدا پرسیده بود)
اول اینو بگم که فاز معجزه و این مزخرفات رو ندارم ولی خب به خودم حق میدم که پشمام بریزه تو این شرایط ! :دی
این قسمت کتاب رو کپی میکنم:
- پس برای چه اینجا هستیم؟
- تا به یاد بیاوریم و آن که را که هستیم مجددا بیافرینیم.
خداوند این را بار ها و بار ها تکرار کرده است. ولی او او را بارو نداری، اما حقیقت همین است. چون اگر تو واقعا خودت را آنچنان که هستی خلق نکنی، نمیتوانی دیگر خودت باشی.
مدرسه جایی است که برای یادگیری ندانسته ها به آنجا میروی، نه جایی که تو بروی در صورتی که از پیش اندوخته هایی داری، و صرفا میخواهی دانسته هایت را تجربه کنی.
زندگی آنطور که تو آن را مینامی، فرصتی است برای تو که آنچه را به طور ذهنی و تصوری آموخته ای بهطور تجربی بشناسی. برای این کار نیازی به یادگیری چیزی نیست. تو صرفا نیاز داری آنچهرا از پیش میدانستی بهیادآوری و روی آن عمل کنی.
اجازه بده از اینجا شروع کنیم. روح تو آنچه را باید بداند، میداند. برای آن چیزی پوشیده و ندانسته نیست. با وجود این دانستنِ تنها کافی نیست. روح در جستوجوی تجربه است. تو میدانی که آدم بخشندهای هستی ولی اگر این بخشندگی را به صورتی نشان ندهی، فقط عقیدهای از بخشندگی داری.
تنها آرزوی روح ایناست که بالا ترین درکی را که درباره خود دارد به تجربه مبدل سازد. تا زمانی که فهم کلی به صورت تجربه درنیاید، هرآنچه موجود است، وهم و گمان است.
خداوند متعال مدتها بود نظر به جمال خود داشت. مدتی که طول آن از سن عالم هستی ضرب در سن کائنات بیشتر است. پس قبول میکنی که تجربه خداوند از خودش، چیز نو، و جدیدی است.
در ابتدا آنچه هست، همه چیزی است که بود، و چیز دیگری نبود. با این وجود، همه آنچه هست،نمیتوانست خودش را بشناسد چون همه آنچه هست، همه آن چیزی است که بود. و چیز دیگری نبود. و بنابراین، آنچه که هست... نبود. چون در غیاب چیزی دیگر، آنچه که هست، نیست.
این همان یکی بود یکی نبود معروف است.
اکنون همه آنچه هست میدانست هرچه بود، همین بود. ولی این کافی نبود، چون او به عظمت مطلق خود صرفا از طریق ادراک نه تجربه شناخت داشت. بنابراین تجربه کردن خودش، چیزی بود که اشتیاق آنرا داشت، این تجربه صرفا از طریق تجلی ذاتش در تعین خاصی گاهی ممکن بود، و این تجربه صورت نمیگرفت مگر آنچه نیست در مقابل آنچه هست متجلی میشد. در غیبت آنچه نیست، آنچه که هست، ناشناخته میماند.
آیا تو این را میفهمی؟ : )
بله تصور میکنم... که چرا هستم :)
ولی تا فهمیدن هنوز خیلی مونده...