آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

نقطه عطف و عطف تر

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ق.ظ
مثل یه نقطه عطف که مسیر منحنی های مختلفو ماهرانه به هم میچسبونه جوری که یه وجود واحد به نظر میرسن.
هر اتفاق و هر تصمیممون هر انتخابمون یه نقطه عطفه که در هر لحظه فقط و فقط یکی ازآینده های احتمالی رو جوری کنار هم قرار میده که وقتی از چند قدم ( بعد ) عقب تر بهشون نگاه کنی یه مسیر به نظر میرسن.
مسیری که طی کردی و هر لحظه داری میسازیش.
این وسط یه سری از نقطه عطفا از بقیه نقطه عطف ترن ! اونجاهایی که انگار یدفه منطق دنیارو درک میکنی.
حسش شبیه اون لحظه ایه که به خود قله میرسی کف قله رو میبینی. حتی از چند قدم پایین تر هم نمیتونی کف قله رو ببینی فقط باید برسی تا بتونی دور تا دور زمین های اطرافطو 360 درجه بببینی.
نقطه عطف ترا یهو رخ میدن اصن به زبون ساده میشد تو کتاب ریاضیا جای مشتق و این مزخرفات بنویسن : نقطه عطفا یهویی ترین نقاط یهویی تو منحنیا هستن.
یهویی یه دید 360 درجه پیدا میکنی البته این یه مثال دو بعدیه اما مطلبو میرسونه.
قدیمیا میگن یهو دوزاریت میافته... مثلا امروز دوزاریم افتاد.
یهویی!
عطف تر طور!
درکت میرسه که چرا میگن باید خوب بود.
خوبی اول از همه احترامیه که آدم به خودش میذاره.... درک همین جمله شاید بزرگترین دوزاری ای بود که تو این 21 سال زندگیم امروز واسم افتاد .
تا میتونی عشق بورز ¥ 
تا میتونی خوب باش ¥
تا میتو کییییف کن با زندگیت کیف کن از خوب بودنت! ¥

گاهی سرت به کونت پنالتی میزنه! 
  • آقای مربّع

ابهر - زنجان

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۴۲ ق.ظ
اینم از سفر دوروزه زنجان.
دیروز بعد دانشگاه یه سر زدم خونه افشین ازش خدافظی کنم. شبش داشت میرف آمریکا اونجا درو که باز کردم دیدم یه ملتی هستن از دیشب که مهمونی بوده نخوابیده بودن. من نمیتونستم برم مهمونی رو چون درس داشتم و از این مزخرفات.
مهدیو برداشتم رفتیم خونه 10 دیقه ای وسایل جمع کردیم تلفنی از پگاه خدافظی کردم و رفتیم ابهر. تو راه هم آهنگو حرف و چرت و پرت مث همیشه.
اونجا یه مرغداری دارن مهدی اینا کنارش یه خونه دو طبقه که طبقه دومش از دو طرف همش پنجره های قدیه و تو خونه نور عاااالی و منظره ی کوه ها و دشت های منطقه رو داری.
کنارشم 4تا سالن مرغداری و چند تا خونه واسه کارگرا.
سر میزدیم به سالنا و انبار ها روند پرورش مرغارو میدیدم چه زندگی ای داشتن !
میخوردن و میخوابیدن آخرم کشته میشدن.
روز اول ناهار آبگوشت داشتیم :دی بعد ناهار رفتیم یه باغ انگور من باغ به این بزرگی ندیده بودم! کلی انگور چیدیم و شماره صاحب باغو گرفتم که شاید بشه ازش شراب خرید :))
 بعدشم بستنی و شبم به زور ملتو بردم آتیش درس کردیم زیر آسمون تمییییز نشستم کنار آتیش اونحا خیلی سرد بود هوا در حدی که شبا با آستین کوتاه نمیشد باشی.
آسمون انقدر تمیز بود که پر از ستاره بود!
روز دوم ینی امروز تخت خوابیدیم تا 12 و ناهار پلو مرغ و خورش بامجون چقدد چسبید!
وقتای بیکاری رو کد شبیه ساز کار میکردم و انتخاب واحد میکردم.
 عصر به اصرار من زدیم به کوه های نزدیک ، بلند ترینشونو نشون کردیم و بعد از حدود دو ساعت رسیدیم بالا.
تو مسیر از زمینای کشاورزی رد میشدیم هوا هم که مث سگ تمیز بود... اصن یه حالی داشت! غروب رسیدیم بالا. پشت کوه یه سد خاکی بود خیلی قشنگ بود دیدن اون منظره تو آفتاب سرخ غروب. آفتاب که رفت صدای زوزه گرگا شروع شد که تازه فهمیدم اونجا پر از گرگ و مار و عقرب و سگ ولگرده مهدی هم که میدونسته هیچی نگفته بمن! تو تاریکی گرگ و میش میدویدیم پایین از کوه. خوشبختانه من پوتین نظامی پام بود همینجوری به مهدی فحش میدادم و تو اون شیب میدویدم دنبالش... 
هوا تاریک تاریک شد دیگه زنگ زدیم بیان دنبالمون سر یه جاده ی خاکی!
شام هم آش رشته و ساعت دوازده هم حرکت کردیم سمت تهران. تو راه آهنگای گروپ تلگرامی که درست کرده بودمو گوش میدادیم صدارو بلند کرده بودم خوابم نبره... الانا رسیدیم خونه و من تو تختم.
همش میگیم این دیگه آخرین سفر تابستونه ولی باز...



  • آقای مربّع

پسته و s..

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ق.ظ

امروز صبح که رفتیم واسه صبحونه پارک جمشیدیه هوا عالی همه چی عالی آخه دیشب بارون اومده بود. یدفه بچه های دانشگاهو دیدم اونجا که اومدن و فهمیدم تولدِ منه ! ینی یه سورپرایز دیگه :) ششمی فک کنم!

البته از قبل شک کرده بودم ولی بازم عالی بود! چه صبحوونه ای پگاه آورده بود همه کیف کردیم و بسیار چسبید!

بعدشم عکس گرفتیم و گپ زدیم و زوج خوابالومونم زهرا و خشی دیر رسیدن بنده خداها صبخونه گیرشون نیمد.

با این که خیلی ساده بود اما خیلی صمیمی بود و بهم حسابی چسبید... مرسی از همتون مخصوصا" پگاه.

-----------------------

بقیه روز مثِ انفجار بود!  فکر کنم تمامی حسایی که یه آدم میتونه داشته باشه رو یدور تجربه کردم.

وقتی عصر رفتم پژوهشگاه واسه یه کاری و بعدش نمیتونستم حتی رانندگی کنم.

تو عمرم انقدر سرم درد نگرفته بود وقتی که مهدی یسر اومد پیشم از شدت سر درد واقعا رو صندلی ماشینش غلط میزدم. قصد تعریف ندارم ولی هرجور که حساب کنی امروز از اون روزا بود!




- گاهی فکر میکنی دیگه بزرگ شدم دیگه مرد شدم اما بازم چنان بچه بازی هایی از خودم میبینم که شِت! انگار مرد شدن نسبیه! ینی هیچوقت نمیشه که بگی دیگه همه درسارو بلدم و فلان ! نه داداش! پاره ای ! 


- وقتی ممکنه یه اتفاقاتی تو آینده ی دور بیفته لازم نیست از الان غصه بخوریم...

اگه هم میخوایم پیشگیری کنیم لزومی نداره از بیخ صورت مساله رو پاک کنیم. بد ترین حالتش اینه که هروقت مشکلا پیش اومد غصشو میخوریم و چارشو پیدا میکنیم... تازه میگن : از این ستون به اون ستون فرجه.

ینی هزااااران اتفاق میفته تو زندگی که حتی انتظارشم نداری. ممکنه بار ها تصمیما و مسیر زندگی عوض شه کسی چی میدونه ؟!

مشکلا که نقل و نباتن. از پسشون بر میایم هرچیم که باشن! گردن کلفتیم


- میگفتم خیلی سخته که ببینی دوستاتو از دست میدی چون انتخاب کردی که زندگی رو یکم جدی تر بگیری و تلاش کنی.

میگفت اونا که دوست نیستن اونایی که اینجوری میرن و هروقت که باز هم بخوای استراحتی کنی و خستگی در کنی سر و کلشون پیدا میشه..اون اص کاریا هم که کلا" رفتنی نیستن.


- وقتی چند تا یار خیلی خوب هستن که میتونی روشون حساب کنی و یکی که بتونی با اعتماد بهش دل ببندی اینا با ارزش ترینان.

فکر کنم همه هم اینجارو میخونن.


  • آقای مربّع

پاییز!

چهارشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ق.ظ

اولین بارون رسمی پاییزی 

دراز کشیدم تو تختم پنجره رو کامل باز کردم و چراغا خاموش...

بوی بارون میاد بوی خاک خیس صدای بارون گاهی رعد و برق.

خونه تنهام بچه ها تازه از شمال زسیدن رفتن اون خونه واسه منم روز خوبی بود به درس و پروژه گذشت.

فردا هم واسه صبحوونه قرار دارم :) 

+حس خوب

  • آقای مربّع

آزمون و خطا ؟!

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۲ ب.ظ
من بیشتر تاس میریزم و تصمیم میگیرم .
شاید از دور اینجوری به نظر نیاد اما خیلی سخت نمیگیرم... البته اگه بیفتم رو دور سخت گرفتن که خیلی عنشو در میارم ولی بای دیفالت خیلی شل طور دارم پیش میرم. آره اینم یکی از ویژگیهامه که یهو به خودم اومدم و دیدم دارمش.
اما این وسط بعضی از تصمیما شوخی بردار نیست... تصمیمایی که بقیه توش دخیل میشن.
یه بازه ای شد که انگار اصول اخلاقیم دونه دونه وسه خودم زیر سوال میرفت و شاید چند تا گندِ درس حسابی زدم.
مثلا" یه هفته بود که باید چند تا گزارش نه چندان سنگین مینوشتم واسه 3 تا از گروه هایی که توشونم. بعد کلا از همون شروع کارم تو این گروه ها اینا خیلی تصور اینو داشتن که من زیاد جدی بگیر نیستم... ینی اقلا" من اینجوری حس میکردم... خلاصه منم کلی مصمم بودم اینجور ذهنیت هارو عوض کنم.
نوبت من شد... بد موقعی هم شد واقعا رو مودش نبودم و فکرم درگیر بود یادم نیست دقیقا" که درگیر چی بود ولی از این فازا بود که کلا" بی اخلاقی پیش گرفته بودم. رسما" هر غلطی میکردم مثلا" تو رانندگی وااااقعا" یه حق بقیه احترام نمیذاشتم یا به راحتی دروغای کوچیک میگفتم و از این مدلا دیگه...
میدیدم خب یه سری اخلاقیاتو هیچکس رعایت نمیکنه! واقعا آدم گم میشه گاهی.
نه که الان بخوام فاز دین و مذهب بردارم بگم براستی که انسان باید فلان باشد.. به کارما و اینا هم کاری ندارم.
اصن رشته کلام در رفت! نوبت من شد واسه نوشتن 3 تا گزارش واسه سه تیم مختلف که شاید هرکدوم ماکس واسه یکی مث من 2 ساعت وقت میگرفت... اما حوصله نداشتم! حوصله نداشتم بخوام به بقیه ثاااابت کنم من سهل بگیر نیستم و تفکرشون اشتباهه. همین شد که انقدر این موضوع رفت تو مخم که برام big deal شد.
یدفه انگار قاطی کردم... این فاز که خب حالا که به خودشون حق میدن منو قضاوت کنن, همونی میشم که انتظار دارن باشم.
و اون کارو که شاید وظیفه ی مسلمم بود جزو آخرین اولویتام قرار دادم و شونه خالی کردم... 
یجورایی اولش دلم خنک شد! دومشم دلم خنک شد! یسری آدم بودن که واقعا برام ارزشی نداشتن... چم شده بود؟!
شده بودم کسی که حتی خودمم نمیتونستم رو یه سری حرفای خودم حساب کنم. اینا که کارای مسخره ی کوچیک بود اما شاید در لحظه پاش میافتاد کارای بدترم میکردم.
یکی از بزرگترین فکرای بکگراندم این بود که چی داره سرِ اصولم میاد... ینی خب آدم یه سری اصول رو از بچگی و بای دیفالت داره اما بعدش شاید زیاد که فکر میکنی به جایی میرسی که میپرسی خب چرا ؟!


من تجربه گرام... چیز خیلی بدیه واسه یکی تو شرایط من ینی یه پسر مجرد و نیمچه مستقل با آزادیِ صد درصد... که بخوام هروقت به چیزی شک  کردم برم مث گاو امتحانش کنم. یبار سر این ویژگیم با یکی که دکترای فلسفه داره بحث کردم.. جالب بود باهام موافق بود و کاملا" درک کرد اما همش میگفت مواظب باش.
به هر حال تجربش قشنگ نبود... انگار بعضی چیزارو باید "حسی" پذیرفت. فلان چیز حسِ خوبی نمیده! شایدم اولش اینطوره و بعد بهش عادت میکنی. مث سیگار! اولش گلو رو میسوزونه و کلی سرفه میکنی. اما خوب که گلوت سوخت میشه جزوی از روزمرگیت... یجور کثافتِ همیشگی.
قشنگ نبود ذهنیتی که اول از همه خودم از خودم داشتم! چند بارِ دیگه هم شده بود زیاد شده بود اصن! دیدم حرفم سند نیست شاید نمیشه جدی روم حساب کرد. شاید بعضی چیزا دلیل و منطق نداشته باشه تهش سلیقه باشه اصن... 
وقتی تجربه کردم یه سری چیزارو, فهمیدم که نمیپسندمشون شایدم تنها راهش همین تجربه بود اقلا" تنها راهی که بلد بودم.
ولی هنوز این فکری که چند تا کاری که الان میدونم چقدر زشت یا بدن (که فقط بخشیشو اینجا گقتم) مرتکب شدم درد داره... شاید همین بهاشه ولی باید یه راه بهتری از تجربه کردن باشه... شایدم هرچی بزرگ تر شیم عقلمون بیشتر برسه.
به هرحال قبلنم شده بود که با این فکرا دستو پنجه نرم کنم که سنگین باشم اینجوری... تنها چیزی که آروم میکنه این جمله از مهدیه که فکر کنم 3 سال پیش گفت : 

"تنها جبران بعضی چیزا اینه که دیگه تکرارشون نکنی..."
  • آقای مربّع

نعل زندگی

دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ب.ظ
زندگی یدفه رام شده انگار !
دیروز میدان نقش جهان بودیم یه مغازه نعل فروشی بود
میخواستم برای زندگیم نعل بخرم.


  • آقای مربّع

تصمیم کبری

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۱۲ ب.ظ


هرقدرم خوب نباشم نمیذارم اثری روی کارم داشته باشه.

نمیذارم هرکسی متوجه بشه حتی که بخواد الکی دل بسوزونه.


  • آقای مربّع

عکاسِ کنفرانس

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۶ ب.ظ

خواب عجیبی میشه. که ببینی 40 سالته و روی تخت بیمارستانی... اگه خوش شانس باشی اتاقت یه پنجره داره و گاهی میبرنت دم پنجره ... آدمارو از دور ببینی.... ترافیک اتوبان هارو ببینی و دود سیگاری که از اعصابخوردی از ماشینای مردم بیرون میره.

 یه نیشخند تلخ بزنی که چقد الکی حرص میخورن ! خودت چقد الکی حرص خورذی! 

اگه از اول میدونستی قراره به این زودی تموم شه چی میشد ؟

اول و آخر که همه میدونن تموم شدنیه. اما یادشون میره...

امروز کنفرانس IPM بود.. کلی آدمِ خفن و علمی طور بودن منم عکاسیِ مراسمو یه عهده داشتم... ملت تحقیقات اخیرشونو توضیح میدادن واسه هم منم که کلا" نمیفهمیدم چی میگن. زیادی خفن بود!

گوشیمو درآورده بودم و قتایی که عکس نمیگرفتم اینستاگرام چک میکردم. عکسای مردمِ مختلف و دنیاهای مختلف. 

هرکس که سعی میکرد یه یه چیزی بنازه... تضاد جالبی بود! صحنه ی روبه رو از تحقیقات علمی و تو گوشیم از تفریحات افراطی و پر تجمل.

---------------------------------

دیشب داشتم فکر میکردم که دیگه حوصله ی تلاش و جنگ و اینا رو ندارم! دیگه حوصله ندارم شبا برم بدوم و آخر هفته ها برم کوه یا صبحای زود برم دانشگاه و تا آخر شب بمونم.

حوصله ندارم که کمخوابی داشته باشم که شبی چند ساعت بخوابم... که دلم واسه عزیزام تنگ شه از شدت کار.

بالاخره باید زنده بود! 

چه بهتر که خوب زنده بود.

فعلا وقتِ خستگی نیست. ماها بیشتر ناامیدیم تا این که خسته باشیم.

چیزی که امروز تو اون آدما یا تمام آدمایی که میشناسم دیدم اینه که تنها چیزی که به زندگی هدف/نشاط/غرور/ذوق/امید/...... میده, تلاشه!

نه این که لزوما" علمو جلو ببری نه این که لزوما ورزشکار خفنی باشی یا راه بیفتی به آدما کمک کنی,

تلاش کن. فقط همینه که به همه چیز معنی میده.

یه چیزایی باشه که براشون از خوابت بزنی, از تفریحات اضافیت بزنی و از این حرفا دیگه خودتون بهتر میدونین.

فرسایشی هم نشه البته! تعادل!

قدرت تو حفظ کردنِ تعادله.

بعد از یه ساعت و نیم تو ترافیک رسیدم خونه و خیلی خستم ولی انگار امروز اون تلنگری که نیاز داشتمو برام داشت.


برو و بتون 

همین :)

  • آقای مربّع

تجربه ای برای شروع

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۹ ب.ظ
پیشنیاز: گاهی سفر کن و کوه برو و خانواده رو نزدیک نگه دار
اول: عادت کن روزی 8 ساعتتو صرف کارت کنی.
دوم: سایر برنامه هات مثل خواب و یک ساعت ورزش روزانه درست میشه
سوم: همین 8 ساعت رو بهینه کن ! اوج تمرکزتو داشته باش
چهارم: ورزشتو بیشتر و پرفشار تر میکنی و همین انگیزه میشه برای سالم خوردن و سالم زندگی کردن
پنجم: حواست باشه تو لاکِ خودت فرو نری... جاهای مختلف برو و آدمای مختلف بشناس
ششم: گاهی کتاب بخون.
  • آقای مربّع

استفان جان

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۱ ق.ظ

دو صبح

وایسادم کنار خیابون که امیر بیاد بریم فرودگاه امام.

زیاد حالم خوب نیست اینه که از امیر خواستم ماشین بیاره 

صبح داشتم فکر میکردم دیگه امروزو خونه ام و میتونم راحت قبل خواب دوش بگیرم و یه لیوان شیر مثلا بعدم تو تختم یکم مطالعه کنم تا بخوابم!

اصن حواسم به مهمونایی که قراره امروز برسن واسه کنفرانس نبود.

صبحم که کلاس دارم که واقعا دوست ندارم برم! فاز خواب برداشتم دلم خواب طولانی میخواد همه کلاسای صبحمو خواب میمونم. فک کنم من برعکسم! ذهنم که شلوغ میشه یا عصبی که میشم جای این که بیخواب شم، پر خواب میشم.

...

رسید

  • آقای مربّع