ساعت ۷ عصر از lab اومدم بیرون. بیرون سرده. مث سگ سرده.
از صبح با خودم قرار گذاشته بودم بعد از این روزِ طولانی بیام یه گوشهی خلوت.. شاید یه کافه و یکم با خودم خلوت کنم یکم بنویسم و بعدش برم باشگاه. در ساختمونو باز کردم و باد یخ ۱۵- درجه خورد تو صورتم. منفی ۱۵ فاکینگ درجه حاجی! یکم کیف کردم که دیگه اونقدرا سردم نمیشه.
امروز ولنتاینه. پارسال هم شب ولنتاین تو آزمایشگاه بودم.. اقلا امشب برم باشگاه؟
یکم دلم واسه خودم سوخت... طبق معمول. خیلی دلم گرفته. نه این که به ولنتاین اعتقاد داشته باشم اما فکر کن تو این سرما بعد از یه هفتهی کشنده(!) حالا آخر هفته رسیده. تازه دوشنبههم تعطیله و به اصطلاح long weekendعه. شب ولنتاینم هست ولی هیچ چیز جز سرما و سرما و سرما و تنهایی نیست. حتی حوصله نداشتم هدفونمو بذارم تو گوشم.
راه افتادم قدمزنان اومدم سمت این رستوران. یکم دلگرمی، یه سوپ گرم سفارش دادم.
روی همهی میزا گل گذاشتن ولی اینجوری نیست که هرکی اینجاست واسه قرار عاشقانه اومده باشه. بعضیا کاپلی اومدن ولی بیشتر آدما با دوستاشون دور میزا نشستن. اینجا جزو campus دانشگاهه و جای همیشگیِ من. محیطشو دوست دارم غذاهاش گیاهی و ارگانیکه از تابستون گذشته که یجورایی یه آدم دیگه شدم اینجارو کشف کردم. از همون وقتی که تقریبا گیاهخوار شدم.
ولی دلم گرفته پسر... چقد تنهام. دلم میگه یه کاری کن دِ لعنتی جوونی داره میره.
خب بره؟ خیلی وقته دلم گریه میخواد یکم. بالاخره امشب مرز ترکیدنم. بعد از این هفته بالاخره میتونم دکمهی خلاصو بزنم هفتهای که
دوشنبش با جلسه با مهمونایی که از شرکت Bosch فرانکفور اومده بودن شروع شد و امروز با جلسه با مهمونایی که از شرکت IBM نیویورک اومده بودن تموم شد. خیلی شیک و باکلاس بهنظر میرسه نه؟ ولی من شاد نیستم.
یکی از خانومای تیم IBM ایرانی بود.. بعد از پرزنتیشنم (که خیلی خوب بود) رفتم پیشش و پرسیدم که فارسی بلده یا نه. یکم از پروژم تعریف کرد ولی بهش گفتم فقط اومدم بهتون بگم اگه یهسال و نیم پیش بهم میگفتن یهروز با شما همکاری میکنم باورم نمیشد... ولی الان اینجام در حال انجام همهی اینکارایی که حتی از بزرگترین آرزوهامم فراتر داره میره.. ولی شاد نیستم :) شدم اون آدمی که واسه این که یادش بره غماشو شروع میکنه به کار. امروز خب کار تموم شد... و مجبورم با تمام تنهاییام روبهرو شم. اونم چه شبی!
به این دخترای رنگووارنگ نگاه میکنم، از خودم میپرسم ینی الان مشکلِ من اینه که با کسی date نمیکنم؟ نه اگه این بود که راهحل داشت خب.
همین دو سه هفته پیش یه دختری که قبلا ازش خوشم میومد ازم خواست با هم باشیم اما خیلی محتاطانه جوری که ناراحت نشه بهش گفتم نه. هرجور فکر میکنم آمادهی رابطه نیستم.. از طرفیم آدمی نیستم که هر روز با یکی باشم. هرچقدر امتحان کردم فهمیدم که بیشتر ناراحتم میکنه. وقتی که شبو با دختری میگذرونی که هیچ حسی بهش نداری، روز بعدش با یه پوچیِ عمیق مواجه میشی. اقلا واسه من که اینجوریه.
نمیتونم بفهمم دلیلش اینه که تو ایران بزرگ شدم و با اون بکگراند فکری، یا همهی آدما اینجورین؟
از اونطرف هم وقتی دختریو واقعا دوست دارم، میبینم نمیتونم اونجور که باید باهاش باشم.. اول از همه وقتم مال خودم نیست.. تعهدی که با خودم قبول کردم واسه دکتری گرفتن که نمیدونم حتی ارزششو داره یا نه؟ ولی مهمتر از اون حاجی من همهجوره درگیر خودمم. آدمی که تحتِ ساختوسازه که نمیتونه یکیدیگهرو وارد زندگیش کنه. منی که به شیب بالایی دارم عوض میشم و هر دو سه هفتهای انگار یه آپدیت میدم هی crash میکنم بهناچار restart.
حاجی منم انگار کرم دارم.. spotify رو باز کردم و دایان رو پیدا کردم. آهنگایی که ۶ سال پیش(!!!!!!!) وقتی که واسه اولین بار معنی شکستِ عشقی رو چشیده بودم گوش میکردم. یادمه یه شب که فرداش امتحان هم داشتم پشت فرمون بودم به این آهنگا گوش میکردم و سیگار میکشیدم انقدر چشمام پر از اشک بود که جلومو نمیدیدم مهم هم نبود. فوقش تصادف میکردم و همه چی تموم میشد!!! انقد گلوم پر از بغض بود که سیگار بهم مزه نمیداد. اونجای آهنگ که میگه چقد خوب بود چه بد بگا رفت. امشب دلم میخواد گریه کنم. نه اینجا، شاید بعد از باشگاه برم توی همون جنگلِ قشنگ جلوی خونم توی همون تاریکی و توی همین سرما.. شاید امشب بتونم بالاخره یکم گریه کنم؟
ولی گریه از چی؟ گریهی دلسوزی؟ نه! آخه کسی دلسوزی میکنه که مثلا هرچقدر تلاش میکنه بازم تنها بمونه یا مثلا نتونه یا بلد نباشه با جنس مخالفش ارتباط برقرار کنه. یا نتونه کسایی که ازش خوشش میادو به دستبیاره. یه دختر دیگه هست که خیلی ازش خوشم میاد و اون میگه که -عاشقمه- (؟) ایرانیه و تمام چیزایی که من از یه دختر ایدهآل میخوامو داره (حتی بیشتر). ولی آمادهی همچین رابطهای هم نیستم... بعضی از آدما اینقدر خوب و قشنگن که باید خیلی از خودت مطمئن باشی قبل از این که بخوای باهاشون چیزیو شروع کنی. شایدم چرت میگم. شایدم به سادگی گیر کردم بین دو وجهِ نَرِ درونم که یکیش خیلی حیوونه و اونیکیش خیلی احساساتی.
اگه ایرانم بودم همینقدر دلم گرفته بود. شاید حتی بیشتر... شاید فکر میکردم وای همهی این آدمایی که الان خارجن چقدر خوشبهحالشونه چقد شادن و چه زندگیای میکنن. نه حاجی جان. اگه توی رابطهای هم بودم باز همین بود. میتونم باشم! میتونم همین الان برم و یکی از این دخترارو به شام دعوت کنم میتونم یه غریبه رو وارد زندگیم کنم هم زبونشو دارم هم روشو. زیاد هم کردم این کارو ولی این منو ارضا نمیکنه. هربار که شک کردم، دوباره امتحان کردم و دوباره مطمئن شدم.... میرم توی Sound Cloud این دفه آهنگ رشید بهبودف - کوچه لره سو سپمیشم رو انتخاب میکنم. با این که به زبون ترکیه و هیچی ازش نمیفهمم... این آهنگی بوده که همیشه اشک منو در میآورد. آخرین باری که ماهها گریه نکرده بودم تو ایران پشت فرمون بودم که با این آهنگ بغضم ترکید. هنوزم غلغلکم میده ولی.. چرا اینقد سنگدل شدم؟ شایدم این بزرگشدنه؟ نه فکر نکنم. این منم که گره خوردم. همه بدنم از ورزش دیشب هنوز درک میکنه. یه دفتر جلوم داره که هدفای امسالمو توش نوشتم. توی مسیر حرکت به سمت تکتکشون دارم پیش میرم.. یکیشون سیکسپک داشتنه. باورت بشه یا نه منی که وقتی از ایران اومدم ۱۰۰ فاکینگ کیلو بودم الان دوتا پکِ بالاییم درومده ^^ دو پک از سیکس پک :))
چندوقت پیش فکر میکردم اگه یه اکیپ دوست و رفیق دور خودم داشته باشم این خلا پر میشه، الان به نسبت پارسال اینموقعها که تازه اومده بودم و هیجکیو نداشتم یه عالمه آدم دورمن. ایرانی و غیر ایرانی، دختر و پسر (و مواردی یکم از هر دو). خانواده رو هم دلتنگم ولی من سالهاست که اون بچهخونگی نبودم. حتی قبل از مهاجرت. مطمئنم اگه ایران هم بودم بعد از چند روز خونه بودن میخواستم به هر قیمتی شده بزنم بیرون وگرنه دیوونه میشدم...
پس این چه جنس تنهاییایه که نه دلتنگیِ خانوادس، نه کمبودِ دوست و نه مشکلِ پیدا کردنِ جفت(!!؟). یبار یه دوستی بهم گفت شاید نباید اون معشوق رو رویِ زمین جستجو کنی. اونموقع دلم خیلی لرزید ولی الان اینقدر مادی شدم که ... ولی چرا؟ اون همه باور کجا رفت؟
انگار راهی نیست که هم حیوونِ درونمو ارضا کنم و هم احساسِ درونمو. حتی نمیدونم که اصلا این کار شدنیه یا نه؟
بین نوشتههام گاهی سرمو میارم بالا و مردمو نگاه میکنم. بعضیا مثل من تنها نشستن و عموما سرشون تو گوشیاشونه. بعضیا با هم سر قرارِ عاشقانن و محوِ تماشای همدیگن. چقدر قشنگ و دوستداشتنین :) ناخودآگاه لبخند میزنم و خیلی خوشحالم از این که از دیدنِ عشقِ بقیه به هم حالم خوب میشه. قبلا اینجوری نبودم.
خیلی قدیما وقتی یه پسریو با یه دختر شیرین یا خوشگل میدیدم اتفاقا کلی ناراحت میشدم.. چون منم دلم میخواست! اون موقعا هیچ اعتمادبنفسی نداشتم. خودمو نمیشناختم و اولین چیزی که به خودم میگفتم این بود که امکان نداره بتونم یه روز منم همچین دختریو کنارم داشته باشم. فکر کنم هر آدمی چه پسر چه دختر این دوره از زندگیو میگذرونه... دورهی سردرگمی. دورهی خودکمبینی. چیز بدی هم نیست.. یجور سیگناله که بهت میگه باید بهتر باشی حالا یا از نظر روحی یا از نظر جسمی یا در مورد من، هردو. هرازچندگاهی میاد و همینه که باعثمیشه -بخوای- پیشرفت کنی. چی قشنگتر از این که آدمای شاد و زیبارو میبینم که توی یه محیط قشنگ نشستن و یه شبِ قشنگو با هم میگذرونن. جدیدا اینجوری شدم.. جدیدا از وقتی که فهمیدم من هرچیز و هرکسی رو بخوام میتونم داشته باشم. جدیدا بعد از این که بارها به آرزوهام رسیدم. پس موضوع تونستن نیست... موضوع بیشتر خواستنه. و من امشب دلم گرفته... چون... نمیخوام. حاجی چیزی که در حال حاظر میخوام همینه، همین فعلا تنها نشستنه و روی خودم متمرکز بودنه.
چون نمیدونم چی حالمو بهتر میکنه یا میدونم و نمیخوام؟ یا میدونم و میترسم؟
چقد عجیبه که هنوز نمیتونم خودمو رمزگشایی کنم. بیشتر از یه ساعته نشستم اینجا و هرچی میاد تو ذهنمو تایپ میکنم..
ولی با خودم روراست نیستم :) چون یکی از دلایلی که اینقدر گیج شدم اینه که..
اگه بخوام ۱۰۰٪ صادقانه بگم دلم تکتکِ این دخترای خوشگلِ دورمو میخواد! ولی دارم خودمو کنترل میکنم. یه افسار چرمی، نه! یه زنجیر آهنی انداختم دور حیوون درونم که تمام انرژیمو صرفِ خودم کنم. خیلی وقتا فکر میکنم چقدر زشته که از هر دختری میتونه خوشم بیاد.. چقدر زشت و سطحیه ولی یکم بیشتر که فکر میکنم، میگم:
خب طبیعیه مگه نه؟ هرکی بگه نه دروغ گفته حاجی. قطب مثبت قطب منفیو جذب میکنه. خوب یا بد زیبا یا زشت این توی سرشتِ ماست.
جنس مخالف (یا واسه بعضیا موافق) جذابه. چه اشکالی داره پذیرفتن این موضوع؟ این همه با خودم کلنجار میرم که بخوام توجیه کنم یا به خودم بقبولونم من حیوون نیستم. ولی هستم.. مخصوصا که فکر کنم داره میشه یه ماه که انرژی جنسیمو مهار کردم. حیوونِ درونم وحشیتر و سرکشتر از همیشه میخواد این افساری که انداختم دور گردنشو پاره کنه. عقلم هم میگه الان وقتِ مناسبی نیست واسم که رابطهایو شروع کنم.. میگه حتی اگه خوشگلترین دختر دنیا هم جلوت نشسته بود، دو حالت داشت یا بهش حس داشتی یا نداشتی. اگه نداشتی که نهتنها حالتو بهتر نمیکرد که بدترهم میکرد.. توی این شکی نیست. هیچ شکی نیست. ولی اگه حس داشتی چی؟
نمیشه دنبالِ این آدمِ رویاها گشت. کسی نمیگه عشق بده یا ربطه بده.. عقلم میگه الان وقتش نیست واسه من. نه تثبیت شدم نه حتی نزدیکِ تثبیت شدنم.. و نه وقتشو دارم... ترجیح میدم این سالهارو یا اقلا این ماههارو جور دیگه سرمایهگذاری کنم. جوری که بتونم ۵ سال دیگه تو این دنیا به یه دردی بخورم یا اقلا به دردِ خودم بخورم. حاجی من از صفر شروع کردم... وقتی اومدم اینجا ۱۹ کیلو بار بیشتر نداشتم از دار دنیا. من تو زندگیم کم خوشگذرونی نکردم. ولی اسمش روشه، خوشگذرونی.. میگذره. میگذره و میره و ازش صرفا یه خاطره میمونه و تو میشی اونی که دلِ خودتو خوش میکنی.
خلاصهکه اینهمه نوشتم و نوشتم ...
ولی تهش من موندم و یه دلِ گرفته و تنها که هیچکیو جز خودش نداره.
چون خودم انتخاب کردم که اینجوری باشه. و باز هم انتخاب میکنم همینجوری باشه...
حداقال واسه یک سال.
یادت باشه پسر که باید حسابی از این فرصتی که به خودت میدی استفاده کنی.
نمیذارم حسرتش به دلم بمونه. حالا که دارم تو اوج جونی و امکاناتم همچین فداکاریای میکنم میخوام باهاش عمارتی بسازم که خودم پشمام بریزه. این پست قرار نبود اینقد چسناله باشه ولی انگار نیاز داشتم به خودم یادآوری کنم که این تنهاییم از سرِ ناچاری نیست. این نیاز هم از سرِ شرارت نیست. اصلا هدف همین بوده!
که انرژی فکریتو به کار و تحصیل تبدیل کنی.
که انرژی جسمیتو به سرمایهگذاری برای انرژی بیشتر.
که انرژی جنسیتو به -حضور- و -عطش-
که خودتو گرسنه نگه داری تا وحشیتر بشی.
گرسنهی جسمی، گرسنهی جنسی، گرسنهی فکری.
که کنجکاویتو بجای شناخت آدما صرف شناختِ خودت کنی
که توجهتو بجای سوشال مدیا صرف خوندن کتاب کنی
که بسازی هم ذهنتو هم فکرتو هم احساستو هم جسمتو.
که سرمایهگذاری کنی روی خودت با تمامِ منابعت
من با کمال میل این یک سال رو به خودم میدم : )
تا ببینم ولنتاین ۲۰۲۱ کجام؟ احتمالا پشتِ همین میز :))