آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

خیز

چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۳۰ ق.ظ

ساعت صفرِ من

به این نتیجه رسیدم خیلی از مشکلاتمو از منِ خیلی قدیمی به دوش میکشم.

خیلی قدیمی! مث بچه‌فیله که باورش میشه که -نمیتونه- و دست از تلاش برمیداره.

یه‌جای خیلی مشخص باید منِ جدید از منِ کهنه جدا بشه؛ جایی که گذشته واقعا به گذشته تبدیل میشه و منِ جدید، به من. من دیگه اون آدم نیستم ولی ضعفای اون آدمو به دوش میکشم؛ راهکارایی که واسه دووم آوردن جزوی از اون شده‌بودو هنوز دارم. فردا هم مث امروز و تمام روزایی که گذشته. شاید یه ساعت معمولی و یه روز معمولی باشه اون ساعت؛ ساعت صفر. ولی باید براش تصمیم گرفته بشه..

 

 

میخوام چند قدم برم عقب، چشمامو بدوزم روش، نفسمو حبس کنم،

برای اون ساعت..

خیز بردارم.

 

 

خبری در راه است : )  

  • آقای مربّع

طعم

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۱۶ ق.ظ

طعم شکست و طعم موفقیت؛

 

قانون اول نیوتن؛ نیرو ندی ثابت میمونه

بیشترین مقاومت درست قبل از حرکته

دویدنای بالای یک ساعت

ته نداره.. باتلاقه

کلاه دور انداختنا

۶ ماه پیش پشمام ریخته بود که طرف ۶ ماه پاک بود! 

سایکل ۶ روزه

بست پیپر آوارد

شکمی که آب‌نمیشه

شکمی که بالاخره آبش میکنم

که -بخوای- خوب باشی

قبلا چندین هفته طول میکشید؛ 

شد دو هفته؛

شده یه روز؛ شده چند ساعت.

هیولارو وقتی کوچیکه باید کشت

از تو قفسه سس برندار

دیگه بلدم سالاد مدیترانه‌ی درست کنم!

یه دخترِ تاتار

فکرا همیشه درست نیستن

لول انرژیت اون چیزی که مغزت میگه نیس؛

مغزت نمیدونه.

پیشرفتای جزئی!

هر روز توی تمام هدفات احساس پیشرفت کنی

از دیجیتال آنالوگ نسازی

با جلوی مغزت نفس بکس؛ نه وسط

کتابو فنر کنم!

روزی که عمل کردم و میتونم نفس بکشم!!

با اولین حقوق چیکار میکنی؟ آفرین.

برنامه‌ریزی نداری چون. پرتتتت میشی اون‌طرف

باید برنامه باشه وگرنه خیلی شلوغ‌پلوغه

باید ذهنت به بدنت بگه رئیس کیه

ولی  ذهن دیتای ناقص داره

مینی هبیتس!

پاییز ۲۰۲۰ و شب زنده‌داری

دیفالت واسه عمر، وزنه/دو/دوچرخه

دکتر/عکاس/کوهنورد/دونده/دوچرخه‌سوار/بلاگر/ریسرچر

پیانیست/رزمی‌کار/خلبان

 

  • آقای مربّع

صفر

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ

 

 

 

  • آقای مربّع

Square Pace

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۴۲ ق.ظ

هشتاد ف@ا$ک*ی&ن#گ دقیقه! Nonstop 

حاجیییی ۱۰.۵ کیلومتر!

 

امروز مبینا گفت همینجور که خودتو زور میکنی که ورزش کنی باید خودتو زور کنی که خوشحال باشی، 

همینجور که ورزش آسون‌تر میشه اینم اسون‌تر میشه.

همین امروز حانیه گفت اینو فبریه‌ی ۲۰۱۷ نوشته بودی:

and just for now:
Happiness is a choice, not a result. Nothing will make you happy until you choose to be happy. No person will make you decide to be happy. Your happiness will not come to you. It can only come from you.

 

و بعدش رفتم یکم بدوئم، امروز از اون روزایی بود که اصلا فکر نمیکردم بخوام ورزش کنم. نتونسنم کار کنم امروز ولی استرسشو به دوش میکشیدم. به این فکر کردم که از صفر یا حتی زیر صفر شروع‌کردن راحت نیست که از خودم انتظار آنچنانی داشته باشم؛ که الانشم میتونه بس باشه ولی میخوام یکم شلش کنم ولی ادامه بدم، مهم اینه که قبل ۳۰ سالگی دکتریمو بگیرم حتی اونم مهم نیست. عجله واسه چی؟ که تازه بعدش شروع کنم به زندگی؟ من که الانشم خوب بلدم، من که این روزا بخصوص دارن بهترین روزای عمرم میشن از نظر دستآوردای شخصی. که تصمیم میگیرم واسه اون «بعد» عجله نکنم، زندگیمو کتم، خودمو از نظر جسمی و روحی، مخصوصا روحی قوی‌تر کنم، دکتری که بتونه یه ماراتونو بدوعه یا بدن و روح سالم داشته باشه صد شرف داره به دکتری که صرفا جوونه. اینا دقیقا همون 🔇شعرایی که تو دانشگاه شریف حالمو به هم میزد، که بچه ها فقط و فقط به فکر بعدش بودن. هیچوقتم مث اونا نشدم، ینی خواستما ولی نتونستم. من اون ادمم که امشبم وقتی با بنزِ رفیقم رفتم پیتزاهارو واسشون بگیرم، اروم میرفتم و پنجره‌هارو داده بودم پایین تا از مسیر لذت ببرم. باز تو شریف کذایی یه دلیل بود که خودتو پاره کنی که یا کنکور قبول شی یا اپلای کنی. اینجا اونم نیس، چرا اینقد استرس؟ 

که مثلا اینقد خفن باشی که یه‌جای غول استخدام شی؟ من اونم نمیخوام. از الان میدونم که میخوام بعد از فارق‌التحصیلب تمرکزم رو چی باشه.

------

تو دوچرخه‌سواری با مربیم، Ross، یاد گرفتم که everyone should ride at his own pace اصن راهش همینه که بتونی بالای ۴۰ مایل بری و ازشم لذت ببری وگرنه هر ثانیش میشه زجر. اگه اول مسیر یه سربالایی باشه و تو همه‌ی زورتو مصرف کنی که عقب نمونی، کارت تمومه. کلی پاره شدم تا یاد بگیرم اشکالی نداره اگه اون اول کار ازش یه مایل عقب بیفتم، اتفاقا وقتایی که دیگه تو افق دیدم نبود تمرکزم میرف روی خودم و رکاب‌زدنم نه این که همش چشمم روش باشه و با حرص رکاب برنم تا بهش برسم. از اینجا شروع کردم تازه به کیف کردن! و جالبه که ناخودآگاه انگار سرعتمم بیشتر میشد تا دیروز که تقریبا بهش رسیدم اون اخر. وقتایی که رو خودم تمرکز میکنم و سعی میکنم حال کنم با مسیر خیلی بهتر رکاب میزنم تا وقتایی که همش چشمم به مربیمه که ازم جلوتر میره و سعی میکنم با دندونای روی هم فشار داده شده فاصلمو باهاش کمتر کنم.. دیگه یاد گرفتم که نباید سعی کنم پا‌به‌پای اون برم، باید سعی کنم لذت ببرم. این شعار نیست چون واقعا به عمل دارم تجربه میکنم. همینجور که میدوییدم به این چیزا فکر میکردم؛ که اصن راهی جز این که at your pace  بری وجود نداره! وگرنه ادامه‌دار نخواهد بود. بخشی از فلسفه‌ی دوست‌داشتنِ خود هم همینه که حدتو پیداکنی، باهاش به صلح‌برسی تا حالا بتونی بهتر و بهترش کنی. همیشه هم ادمایی هستن که از تو جلوتر میرن، همممیشه هستن و چقدم خوبه که هستن، خداروشکر! اما قطعا با تو قابل مقایسه نیستن. قطعا مربی دوچرخه‌سواری من، مقاله‌های دکتری نمینویسه و قطعا استاد راهنمای من، دوچرخه‌سواریِ ۴۰ مایلی نمیکنه و قطعا من به خوبی هیچکدومشون تو کار خودشون نیستم ولی امشب میخوام بیشتر از همیشه بدوئم.

 

مبینا واسم اهنگای بندری فرستاده بود دوتا میکس طولااانی. پشمام ریخت وقتی یادم اومد تو ایران همش ازینا گوش میکردم تو ماشینم. موقع دوییدن اهنگارو با هدفونم با صدای بلند گوش میکردم و باهاش میخوندم و به این فکر میکردم که I wanna choose to be happy . اندورفین ترشح شده از ورزش هوازی هم خالی از لطف نبود ولی نه به اندازه‌ی آقام سندی، با دَسّای بندری  👋🏻👋🏻🏃🏻‍♂️

 

  • آقای مربّع

مو

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۴۸ ق.ظ

🙇🏻

این مویوم

داروم با همه توانم تلاش میکنُم

تو تمام جنبه‌هایی که همیشه میخواستوم داشته باشوم

ولی باید به تایمی هم بذارم واسه لذت بردن.

اینو امروز موقع تمرین دوچرخه سواری فهمیدم. من واسه لذت بردن چیکار میکنم؟

در طول زمان کارایی که واسه تفریح و لذت میکردم اکثرا مضر بودن.

دونه دونه از شرشون خلاص شدم، تا اینجا عالی.

واسه تفریح چه کاری بلدم؟

چه کاری میشه کرد؟

چه سوال عجیبی..

 

 

  • آقای مربّع

پسرک پوچ‌گرایِ قهّار (بسیااار قهر کننده)

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۵۸ ق.ظ

دلم واسه سرمای بوستون تنگ شده. حرف مسخره‌ایه ولی اینجا زیادی خوش آب و هواس :/ شایدم صرفا خونه نیست. زندگی کنده همه آاارومن اینجا. کرونا خیلی به درد من یکی خورده، درست موقعی که نیاز بود و از نظر روحیه خیلی پایین بودم بهم یه فرصت داد که جمع کنم، ۲۹ ساعت رانندگی کنم بیام جنوب. اینجا خودمو بستم به کار(درس) و ورزش. هیچوقت اینقدر ورزشای سنگین نکرده بودم.. دوچرخه سواریای ۶۰ کیلومتری، دوییدنای ۸ کیلومتری، وزنه‌های ۳۰ پوندی.. تو این کرونا یه جایزه بردم، یه مقاله نوشتم و دوتای دیگه هم دارم مینویسم. باحالش اینه که اینجا برخلاف بوستون اصلا تنها نیستم توی یه خونه‌ی پر رفت‌وآمد زندگی میکنم و هرروز کلی ادم میان و میرن.

چندباری دلم میخواست یه گوشه‌هایی از روزامو به‌اشنرتک بذارم، تنها پلتفرمی که هنوز دارم واسه ارتباط با بقیه واتس‌اپ بود ولی همین‌که چند دقیقه از استوری گذاشتن میگذشت پشیمون میشدم و پاکش میکردم.

چرا باید به همه نشون بدم که حالم خوبه و اوضام خوبه؟ یه مرزی هست بین حسِ خوب دادن و پز دادن.

این روزای کرونایی دوستایی که تو ایران دارم شاید آه بکشن از دیدنِ این صحنه‌ها. بدتر از اون، خاصیت سوشال مدیا اینه که گلچینِ برتری از زندگیتو نشون میده، چند‌تا پالس. اونا که نمیدونن حس غالب من استرس و ترسه. احساس فشار داره پارم میکنه، ورزش این روزا بیشتر واسه حفظ روحیمه. اره دنیا واسم خوب میاره اما نمیدونم چرا اینقد بی‌تفاوتم. انگار از وقتی اینستاگرام ندارم دیگه نمیخوام ذوق به‌خرج بدم و همه‌ی اون ذوق‌ها واسه گرفتنِ «آفرین» از بقیه بود. جلبِ توجه.

این دقیقا همون دلیلیه که به خاطرش این دور بودن یه‌ساله رو به خودم دادم. با ذهن الانم اگه هرجای دیگه‌ی دنیا بودم همینجوری زندگی میکردم، کار و ورزش و تو یه‌کلام، سرمایه‌گذاری روی خودم. کاری که خیلی دیر شروعش کردم و حالا انگار دارم با وسواس سعی میکنم جبرانش کنم. حالا از خوش‌شانسی، شایدم از کلّی زحمت و پارگی همراه با خوش‌شانسی دارم توی آمری@ک@ا زندگی میکنم، همشم شانسای گنده گنده میارم و خیلی ماهر شدم توی قاپیدنشون. اونم چون اینقدر فرصت به گ&ا دادم که بالاخره یه‌چیزایی یاد گرفتم.

 

ولی از حرف اصلیم نمیخوام دور شم؛ برای -خود- زندگی کردن، نه بقیه.

چجوریه؟

اصن شدنیه؟ چون تهش هم تو اجتماعیم و هم تو رقابت.

من واقعا نمیدونم چی منو، خودمو خوشحال میکنه. نیازای حیوانی مث غذا که هستن ولی اممم بعدش چی؟

این همون «که چی»اس که هرچی بزرگتر میشیم پررنگ‌تر میشه. نمیدونم شایدم من یه ادم افسردم که داره سعی میکنه برای لذت‌نبردناش از این همه نازونعمتی که خیلیا آرزوشونه، دلیل بتراشه. شدم یه مشاهده‌کننده.

یه چیزی که به وجدم میاره انجام کاراییه که قبلا واسم کوه بودن! مثل ورزشی که این روزا میکنم.

خداییش تو همه‌ی این سالها روندم توی همه‌چی صعودی بوده؛ به لطف شانس، خدا(؟)، دوستا و آدمای ناب و شایدم یکم تلاش خودم. ولی همه‌ی اینا باز توی شانس خلاصه میشه، که شرایط جوری شد که من بتونم تلاش کنم. همه میتونن، هرکی جای من بود میتونست. 

 

جالبه من واسه «تونستنام» هیچ اعتباری به خودم نمیدم ولی واسه کوچیک‌ترین نتونستنی خودمو میگیرم به بادِ مشت و لگد. چرا من اینقد به خودم سخت میگیرم؟ چون هنوز از گذشتم رنج میکشم؟ شایدم حس میکنم باید با این زندگی «کاری کنم» که بیارزه و نمیدونم چیکار. این ندونستنه پیچیده دور گردنم و هربار که توی یه کار کوچیک شکست میخورم، گلومو فشار میده میگه حاجی تو این به این کوچیکیو نمیتونی، میخوای «کاری کنی؟»

من. دلم واسه رنگی‌دیدن دنیا تنگ شده، وقتایی که فکر میکردم هر اتفاقی به یه دلیلی میفته، هر آدمیو به یه دلیلی میبینی و از این حرفا. یه روز وست دوچرخه سواری کنار یه تپه که عقابا همیشه بالاش پرواز میکنن، زدم کنار و تو دفترم نوشتم: اگه منتظری جوابارو بفهمی، که زندگی چجوری کار میکنه و واسه‌چی اینجایی و بعدش چی میشه که تازه بعدش شروع کنی به دل دادن به زندگی، خب الکی علافی. میشه ۳۰-۴۰-۵۰ سالت و بازم علافی. همین 🔇شعرایی که خیام میگه: 

دارنده چو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

ورنیک نیامد این صور عیب کراست

 

باید زرنگ بود. جواب اینو هیچوقت نخواهی گرفت، اقلا تا وقتی که زنده‌ای. 

نشین مثل بچه‌کوچولو‌ها یه گوشه با حالت یبس که حالاکه جوابمو نمیدن منم قهرم.

 این دقیقا منم که قهرم، با آدما، خودم، خدا، دنیا. 

 

عکس: تمرین دو کنار دریاچه، دم غروب

 

 

  • آقای مربّع

وقتی چیزی واسه گفتن نداری

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ق.ظ

حاجی مجبور نیستی پست بذاری وقتی چیزی واسه گفتن نداریا ولی باز میام اینجارو باز میکنم. مثل اکثر وقتای زندگیم تو فکر تغییرم، بالاخره باید یجا واستم زندگی کنم. ولی سنگینیِ گذشته یکم رو دوشم سنگینه هنوز. نمیتونم بپذیرم دارم بزرگ میشم. 

 

------------

بذار یه سری سوالِ خوب بپرسم از خودم.

 

{} چجوری میتونم صبح‌ها زودتر شروع کنم به‌کار؟  - قهوتو بیاری پشت میز بخوری

{} چجوری میتونم خودمو منظم کنم توی تعداد بارفیکس و پوش‌آپ‌هایی که توی روز میرم؟ - یه تیکه کاغذ بذاری جلوت و بشکونیشون به تعداد کوچیک.

{} چجوری میتونم به راحتی ۱۰ صفحه از این کتاب سخته رو توی یه sitting بخونم؟ - بشینی جایی که فقط این کتاب جلوت باشه نه موبایل نه هیچی. کتابه خیلی خسته‌کنندس باید یکم زور بیاری که حواست پرت نشه.

{} چجوری میتونم وقتی از کار خسته میشم با یه بریک کوتاه برگردم؟ نذارم بریکم خیلی طولانی بشه؟  - واسه رفع خستگی چیکار میکنی؟ میتونی بپری تو استخر و یه دوش بگیری که در کمترین زمان بیشترین رفشی رو بگیری. یا حتی خیلی ساده یه آب بزنی به صورتت یا یه لیوان چایی.

  • آقای مربّع

سیب

سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۵۴ ب.ظ

میدونی چرا ناراضیم؟ چون خودمو با ادمای خاصی مقایسه میکنم. یه سه‌چار نفر، یکی واسه ورزشش یکی واسه نظمش یکی واسه دانشش و یکی واسه خوشگذرونیش. در بلندمدت شاید خوبه دارم به هرکدوم شبیه‌تر میشم.

ولی،

حاجی تو دنیا سه‌میلیارد نفر به آب و صابون دسترسی ندارن! چرا خودتو با اونا مقایسه نمیکنی؟ 

بدبختی همینه، مقایسه میکنم. میخوام منم مثل اونا باشم. نیستم دیگه.

ولی مگه نباید که خودتو فقط با خودت مقایسه کنی؟

اگه خودتو با خودت مقایسه میکنی و احساس رضایت از پیشرفتت نداری شاید انتظارت از خودت مطابق با واقعیت نیست؟

  • آقای مربّع

دوباره روز ۲

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۰۸ ب.ظ

تعادل رو رعایت کن. جو گیر نشو، نه وقتی اوضاع خوبه نه وقتی اوضاع بر فق مراد نیست. در هر دو شرایط ممکنه اتفاقی بیفته و ورق رو کملا برگردونه، پس باید آماده باشی. آماده ی جمع ُ جور کردن خودت در هر شرایطی. اگه بتونی آماده ی پذیرش این موج سینوسی احوالات در زندگی بشی اون موقع از هیچ اتفاقی جا نمی خوری. در واقع می شه همون تعادل رو برقرار کردن که نتیجه ش می شه مدیریت حس بدبختی و خوشبختی که بصورت سینوسی ایجاد می شه.

 

همش پرت میشم پایین. ولی باز بلند میشم لامصب.

 

=====

برادر گاهی که به فکر جبر‌هایی که بهمون تحمیل شده میفتم سراسر خشم میشم ولی بلافاصله فکر میکنم که باید همه‌ی این‌جبرارو به سخره بگیری. شاید با یه خنده یا دهن‌کجی ولی با حال خوب. دونه دونه درستشون میکنیم. این دنیا عادل نبوده و نیست ولی تو با خودت عادل باش.

نگاه میکنم به موانعی که جلومن و بهم تحمیل شدن. از اون وقتاس که میخوام لجبازیمو صدا بزنم. و میزنم.

 

با ورزش و درس میتونم

اره داره طول میکشه داره ۲۶ سالم میشه و هنوز خیلی راه دارم تا زندگی‌ای که میخوام... تایپ این جمله باعث شد فکر کنم، واقعا؟ یه لحظه به خودت بیا؛ آدما قابل مقایسه نیستن. وقتی واقعا به خودت رجوع میکنی، چی میخوای برای ۲۶ سالگیت؟ 

قبول داری تقریبا یا دقیقا همینو میخوای؟ بازم میگم یادت بیار که اگه همه‌ادمای دنیا عم به یه چیزی علاقه و اینترست دارن قرار نیست تو هم داشته باشی. اینقدری زندگی کردی که شجاعانه اقلا بپذیری که یه‌جاهایی با بقیه فرق داری. همه اگه شادن شاید تو نباشی همه اگه با دیدن دخترای آنچنانی تو ساحل به نظر به وجد میان تو شاید به پوچیِ پشت صحنش فکر کنی. من اسم اینو افسردگی نمیذارم، متفاوت دیدن میذارم. هر ادمی یجوری دنیارو میبینه و من اون پسری شدم که خیلی چیزا دارم میبینم مشاهده میکنم و میگذرم و همش به این فکرم که چی میتونم برای خودم بردارم؟ چیزی که بمونه و به زود‌گذریِ عشق‌بازی با یه غریبه‌ی به ظاهر آشنا نباشه؟ نمیتونم بقیه‌ی آدما(ی دور و اطرافمو) درک کنم. اونا هم منو؟

 

ولی این خلقت چندتا باگِ اساسی داره. خوب هم داره کار خودشو میکنه، اینقدر اصلاح میکنه خودشو تا بالاخره چیزی بشه که باید! چیزی که زیاد داره، زمانه. شاید تنها چیزی که داره. این همون یکی‌بودیکی‌نبودِ معروفعه و ما موجودایی هستیم با اندازه‌ی کافی خوش‌شانس(؟) که دست بر قضا؛ «هستیم». شاید چون فکر میکنیم؟ شایدم دکارت فکر میکرده که فکر میکنه. چیزی که مسلمه اینه که نخواهیم بود، و این خودش بزرگترین باگ خلقته واسه آدمی که ساعت ۱۱:۴۱ شب با گوشی یه صفحه‌ی خالی وبلاگشو باز میکنه و لابه‌لاش مینویسه:  

 به این فکرم که چی میتونم برای خودم بردارم؟ چیزی که بمونه..

 

عکس بعد از ورزش امروز، سواحل فلوریدا (پشمام!!!)

 

 

 

  • آقای مربّع

dma

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۴۵ ق.ظ

چرا چیزی خوشحالم نمیکنه؟

دقیقا سه‌ماه تا ۲۶ سالگی. سه‌ماه دیگه همچین‌شبی چجوری میتونم خوشحال باشم؟ 

دیشب یجا نوشتم ۲۷ ۲۸ ۲۹ ۳۰ انگار باورم نمیشد تو سراشیبی ۳۰ سالگیم

🙇🏻

پس کی قراره زندگی کنیم؟ همش که داریم میدوئیم که. اصن زندگی‌کردن ینی چی؟

درسته که فقط یه عدده 

ولی یادم میاره که چقدر بعظی کارارو لفتش دادم.

واسه اولین‌بار حس میکنم از زندگیم راضی نیستم، میتونستم خیلی بهتر باشم.

ولی هرچیزی جز این بود بازم همینو میگفتم.

انگار همش فکر میکنم‌ میشد بهتر باشم؛ همینه که لذت نمیبرم. بلد نیستم بزنم کنار و لذت ببرم. هربار‌زدم‌کنار از اون ورش کوبیدم به جاده خاکی. عجیبه عجیبه که اینقد از خودم دلخورمو به‌ خودم سخت میگیرم اونم تو عمری که واقعا مث یه حباب روی ابه.

 

ولی خیلی حرف 🔇شعریه که میگن دونیا دوروزه پس شاد باش، عمر کوتاهه و سخت نگیر و اینا. یه بادی میندازی تو غبغب و میگی اره زندگی حباب روی ابه پس زندگی کن! خب گل بگیرن این استدلالتو. این خودش یه دلیل ولیه پوچیه. اگه عمر دوروزه من نمیخوام اینجوری بگذرونمش.   

 

  • آقای مربّع