آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

پست های ده دقیقه ای شماره ۱۰ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ب.ظ
جمعه ای که من ۱۰تا پست گذاشتم!
التماس دعا :)

آقای‌ مربع - بهمن ۹۴
مثلا اومده بود دانشگاه که رو پروژش کار کنه!



  • آقای مربّع

پست های ده دقیقه ای شماره ۹ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ب.ظ
این ترم یه درسی برداشتم که مال مقطع ارشد-دکتری رشته ریاضیات محضه، درسی که توسط سه‌تا استاد ارایه میشه!
ینی هر جلسه سه‌نفری میان سرکلاس یه استاد پروفسور نروساینس، یه استاد پروفسور فیزیک محض یه استاد پرفسور ریاضیات محض!
دارن ساختار مغز رو بهمون درس میدن این که نرون ها چجوری کار میکنن؟ دندریت ها پالس های الکتریکی مغز چطوریه؟ از سه دیدگاه زیس‌شناسی،ریاضی و فیزیکی داریم برسی میکنیم. من فکر میکنم این درس میتونه جالب ترین اتفاق این ترم باشه شاید این بود که یدفه یادم‌آورد من دوست دارم چیکاره بشم و چیکار کنم! 
من فکر میکنم تکنولوژی در نهایت به سمت بیولوژی میل میکنه ینی یه مثال ساده اینه که برنامه نویسا روی دی‌ان‌ای ها یا سلول ها برنامه مینویسن. مثلا کتاب هارو میشه توی‌ یه‌سری قرص و کپسول ذخیره کرد و جوید و اطلاعات اون کتاب به مغز وارد شن.
یا خیلی چیزای دیگه که وقت مثال زدن نیست! 
خیلی وقتا یه‌درایی تو زندگی باز میشه و یه درایی بسته میشن.
من نمیدونم آیندم چی میشه! اما وقتی فکر میکنم جلوی هرکدوممون هزاران در بازه، ملاقات یه‌نفر میتونه یه در باشه که زندگیتو عوض کنه.
شنیدن یه آهنگ یا دیدن یه فیلم... یا برداشتن یه کلاس.
جهان‌های موازی تو فیزیک اثبات شدن، هزاران آینده‌ی موازی و محتمل ینی همین که من الان محتمل رو محطمل بنویسم توی دوتا دنیا دارن موازی پیش میرن.
همه‌ی این دنیاهای موازی روی هم ممکنه توی ۴بعد جا شده باشن، بیاید توی دو بعد تصورشون کنید.
یه صفحه پر از خط و منحنی و هممممه مدلی. بعضی جاها همو قطع کردن، بعضی جاها کامل روی همن و بعضی جاها کاملا جدا.
جاهایی که کاملا جدا هستن اختیار مطلقه.
جاهایی که تقاطع دارن یا روی همن نتیجه‌ی جبریِ اختیاره .
اگه نقطه‌ای باشه که همممه‌ی این خط ها همو قطع کرده باشن جبر مطلق یا سرنوشته. که فکر نمیکنم همچین نقطه ای باشه، اگه هم باشه فقط یدونس.
امیدوارم یه‌روز بتونم علمی تر توی این‌چیزا صحبت کنم یا اقلا کاری بکنم...امشب یکی بهم گفت یه آرزو کن، این آرزومه که بیشتر بدونم. 
پسر! ما هیچی نمیدونیم.

عکس ها از خودم :)
  • آقای مربّع

پست های ده دقیقه ای شماره ۸ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۶ ب.ظ
و اما ترس یا حسادت یا خشم.
با هرسه‌تاش باید روبه‌رو شد و بعد از بین بردشون.
میشه الان دونه دونه هرسه‌تاشو بررسی کرد ولی فکر نکنم لطفی داشته باشه.
دوست دارم از خشم بگم که همیشه با ناراحتی مخلوطه. ینی ریششون یکین، میدونی؟ 
شاید احساسات هم واحد سازنده‌ یا یه کوانتوم داشته باشن مثل نور که از فوتون درست شده یا ماده که از سلول درست شده.
گفتم نور یاد یه عکس افتادم‌ :) پایین پست میذارمش.
اگه اینطوری باشه من شرط میبندم واحدای احساس حقیقت،عشق و شادی یکی باشه.
یا از اونور خشم و ناراحتی.. میخوام از اینا بگم.
همیشه خشم رو در حالتی بروز بده که طرفت برات ارزش داشته باشه که دوسش داشته باشی.
بذار با یه مثال بگم فرض کن توی خیابون موقع رانندگی یکی یدفه میپیچه جلوت و حقتو میخوره و حتی بهت توهین هم می‌کنه! من خودم اگه باشم خونم به جوش میاد و خیلی دوست دارم یجوری منم حالشو بگیرم مثلا بپیچم جلوش و بهش راه ندم ولی احمقانس و احمقانس و احمقانس. با این که زیاد این کارو میکنیم هممون ولی احمقانس. درگیر یه خشمی میشی که خودش خودشو میسازه و بر فرضی که حال طرفو گرفتی، دلت خنک میشه؟ خب راستش آره! ولی که چی :) اگه در طی همین ابراز خشم خودتو به کشتن بدی یا خسارت ببینی میارزه؟
بد ترین نوع دشمنی با یه‌نفر اینه که با یه لبخند رو لبت بهش بی‌محلی کنی. توضیح اضافه نمیدم.
ولی حالتی هست که از یه عزیز عصبانی‌ای از کسی که برات مهمه کسی که اشتباهی کرده و میخوای جوری بهش بفهمونی اشتباهشو چون نمیخوای تکرار کنه یا میخوای فکر نکنه بخشیدن برات راحت بوده. واسه این آدما به هیچ وجه نباید احساسات رو سرکوب کرد یا ریخت توی دل... چون جمع میشه رو هم میگنده و شاید انقدر قدیمی بشن اون ته دلت که دیگه هیچوقت با طرف مثل قبل نشی.
باور کن اگه کسی برات مهمه اگه کسی حتی یه‌ذره ارزش موندن(یا برگشتن) توی زندگیتو داره باید همین الان گوشیتو برداری و بهش زنگ بزنی.
خیلی وقتا هست که وقتی میفهمی طرف فهمیده چقدر ازش دلخوری و یجورایی وقتشه که همه‌چیز رو پاک کنی و از نو شرو کنی.. تا وقتی دلت پر باشه از حرف های نزده جوریه که انگار فقط بدیای طرفو میبینی و ناراحتیا یادت میاد ولی به محضی که سیفون دلتو روش بکشی(!) یدفه یادت میاد. فوران میکنه... گاه و ناگاه یادت میاد خوبیاشو جاهایی که بوده و هواتو داشته و هزار چیز دیگه. حتی ممکنه از خودت بپرسی چرا این همه وقت این همه حس منفی رو تو دلم نگه داشتم؟
این نگفتن ها و ابراز نکردن ها باعث میشه محبتت از بین بره... میگفت بعضی آدما محبت دارن. بعضیا از دستش میدن.

من داشتم دلمو پرمیکردم با خشمی که نسبت به یه دوست قدیمی داشتم انقدر که یادم رفته بود دارم لبریز میشم از خشم یا دلخوری... من اشتباه کردم. همیشه زود ابراز کنید ... تا زود تر سیفونتون کشیده شه و زود تر خوبیای طرفو ببینید.
بعضی از آدما کم پیدا میشن تو زندگیا و همممه آدما گاهی اشتباه میکنن گاهی حواسشون نیست. گاهی انقدر اوضاع خودشون بحرانیه که مجبورن فقط به فکر خودشون باشن. منم خیلی جاها فقط به فکر خودم بودم چون مجبور بودم... چون به بحرانی ترین حالت خودم رسیده بودم.
آدما هرچی به هم نزدیک تر باشن انتظارشون از هم بیشتر میشه و دلخوریشون هم راحت تر.
خلاصه تصمیم میگیرم ببخشم از ته دلم و واقعا از نو شروع کنم یادم بیاد رفیق همون برادریه که خودت انتخابش کردی.
آدما فرق دارن همه‌ی ناراحتیا از اینجا شروع میشن که میگی "من اگه جای فلانی بودم اینجوری رفتار نمیکردم یا فلان کارو میکردم " ینی استثنا نداره ها همیشه از اینجا شروع میشه. خب نکته اینه که تو نه‌تنها جای کسی نیستی هیچوقت هم نمیتونی باشی. تو خودتی و اون خودش شاید گاهی طرفت واقعا نتونه...
من ایمان دارم هر آدمی یه‌سری گیرنده داره و یه‌سری فرستنده. وقتی ۴ نفر تو یه اتاقید مثلا و تو با یکیشون مشکلی از جنس خشم، ناراحتی یا حسادت  و ترس داری این حسو میفرستی ناخود‌آگاهت میفرسته و ناخودآگاه اونم دریافت میکنه. بدون این که خودتون بخواید یا حتی بفهمید و میدونی چیه؟ 
به نظر میرسه همه‌ی اینا به خودت برمیگرده. اگه ترسه بیشتر میترسی، اگه حسادت میفرستی ناخودآگاه اون با قدرت بیشتر جوابتو میده و برتریشو برات میفرسته اگه نفرته برات بی‌تفاوتی میفرسته... یبار امتحان کنید سعی کنید تو مترو به ینفر حس خوب بفرستید به یکی دیگه حس بد، بعد بهشون مثلا سلام کنید. 

اولین باریه که میخوام اینجا از کسی که داره میخونه چیزی بخوام!
اگه کسی براتون یه حداقل ارزشی رو داره، سیفونو روش بکشید، که بتونید دوباره دوسش داشته باشید.
اگه میتونید بروز بدید، بروز بدید. بعضیا نمیتونن.




  • آقای مربّع

پست های ده دقیقه ای شماره ۷ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ

و چه حس خوبیه که حس تنهایی نکنی.

وقتی یکی هست که همیشه میشه روش حساب کرد و باهاش حرف زد.

قبلا فکر میکردم وقتی با یکی هستی نباید ضعفاتو بروز بدی که نکنه تو نظرش بری پایین، نباید سردرگمی ها و شکست هاتو بروز بدی. ولی اگه مث من خوش‌شانس باشی کسی هست که میتونی جلوش با خیال راحت خودت باشی و نه‌تنها با دقت همه‌ی حرفاتو گوش میکنه بدون این که ذره قضاوت کنه، سعی میکنه تا جای ممکن کمکت کنه، چه وقتا که شده با یه جمله تمام سوالای ذهنمو جواب داده و چه وقتایی که فقط با یه نوازش بازو.

من تازه امروز فهمیدم که ارتباط به معنی حرف زدن نیست. به معنی انتقال حسه.. خیلی وقتا هست که یه نفر داره با تمام وجودش باهات حرف میزنه و تو نمیفهمی چون منتظر کلمه ای. 

کسی که وقتی میخواستم اینجارو ببندم و برم تو پیله‌ی خودم نذاشت و خیلی وقتا که تو اوج ناامیدی یا تنهایی بودم دستمو گرفت و حالمو از زمین تا آسمون عوض کرد.

کسی که اگه بخوام دونه دونه بگم باید روزها بشینم و فکر کنم و بنویسم. 

فقط میتونم با تمام وجود قدردان باشم.

کسی که این اواخر وقتی فهمید خیلی messed upام واسم یه کارت آورد یه آقای مربع که زیرش نوشته بود امیدوارم دوران messed upای فوق‌العاده ای داشته باشی... آویزونش کرد به آینه‌ی ماشینم که همیشه جلو چشمم باشه.

میفهمی؟ نگفت به هم ریخته نباش!‌ برعکس انگار که میدونست لازمه انگار میدونست مرد بودن چیزی نیست که یه‌روزه به دست بیاد و گفت برات دوران به‌هم‌ریختگیِ فوق‌العاده ای آرزو میکنم.

بیشتر از این نمیتونم قدردان باشم و بیشتر از این نمیتونم دوستت داشته باشم.


It Just Feels Right :)

مرسی...


عکس دیروزه، شمال، تازه از کنار دریا زیر بارون خیس خیس اومده بودیم تو ماشین :)

  • آقای مربّع

پست های ده دقیقه ای شماره ۶ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ
آدمای جالبی سر راهت قرار میگیرن. 
همینقدر که اونا واسه تو جالبن یادت باشه که توهم واسه اونا جالبی. نباید دچار خودکم بینی بشی. 
هرکسی توی یه مسیریه و به سمت یه کمال میره این کمال میتونه برداشت محصول آخر تابستون توسط یه کشاورز باشه یا کشف زندگی تو سیاره های دیگه توسط مهندسای هوافضا یا گرفتن یه مدرک تحصیلی خوب واسه یه دانشجو. 
کلا آدم فقط یکی دوتا هدف نداره که تو خیلی چیزا دنبال کماله و ذاتش جوریه که نمیتونه دغدغه هاشو بریزه دور فوقش میتونه تا یه مدتی بذارتشون تو یه صندوق و درشو قفل کنه ولی دیر یا زود صندوقه منفجر میشه.
واسه همینه که میشه مطمئن بود هر آدمی دیر یا زود توی چند تا مسیر میفته.
یه کاغذ رو تصور کن که همه آدمای دنیا توش با یه نقطه نشون داده شدن و مسیر هایی که هرکدوم توشن با چند تا خط که از اون نقطه خارج شده.
این وسط خیلیا هم مسیر میشن، خیلی ها هم نمیشن. 
هم مسیر ها میتونن به هم کمک کنن با حرفاشون و تجربه هاشون، غیرهم‌مسیر ها هم میتونن به همدیگه کمک کنن که دنیاشون بزرگتر شه.
مثلا کتاب خوندن مثل این میمونه: مسیری که نویسنده رفته اگه ۴۰ سالش باشه و این ۴۰ سال رو توی یه کتاب نوشته باشه میتونی اون همه سال رو به خودت تزریق کنی و بزرگتر شی.
 
از کوبیدن و ساختن دوباره گفتم. منم مثل همه‌ آدمای دیگه، شده که بخوام بکوبم و بسازم و فکر کنم اینو یاد گرفتم اصن یاد گرفتن نداره چون وقتی به جایی میرسی که هیچ چیز واسه از دست دادن نداری هیچ راهی نداری جز بهتر شدن. نه؟
با این که به نظر ساده میاد ولی شاید سخت ترین و در عین حال لذت بخش ترین کار دنیاست.
ولی نمیشه که هربار بخوای رشد کنی، کلِ چیزایی که تاحالا ساختی رو خراب کنی که از نو بسازی. گاهی هم هست که باید یاد بگیری جای این که خودتو بکوبی و یکی دیگه بسازی بپذیری که این همین تویی، همین خودت که باید دوسش داشته باشی و میخوای همینی که هستی رو بهتر کنی. نه این که خودت رو با خاک یکی کنی و یه آدم دیگه بسازی.
شاید یکم بد گفتم، هر دو روش جواب میده ولی به چه بهایی؟
خلاصه که بعضی وقتا فقط میخوای یه چیزای خاصی رو خراب کنی نه کل اون چیزی که داریو. 
فرض کن هر طبقه ای با یه کلنگ خاص خراب بشه ولی اگه نخوای یه کلکسیون از انواع کلنگ ها داشته باشی میتونی با یه بمب یا wrecking ball بزنی کل معامله رو خراب کنی. مسلما دومی آسون تره.
من رسیدم جایی که کلنگ های لازمو نداشتم حیرون و سرگردون بودم تا این که زهرا گفت کتاب بخون اصلا بحث چیز دیگه ای بود فکر کنم داشتیم درباره حافظ بحث میکردیم! همینه که میگم هر آدمی حرفی داره واسه گفتن.
کتاب کلنگ فکری میده بهت.
و شروع کردم ایندفعه تورمو توی کتابای مختلف پهن کردم... یکم هم از انرژی هایی که باور کرده بودم وجود دارن کمک خواستم و میدونستم کتابی که به دردم بخوره به دستم خواهد رسید. تا موقعی هم که برسه بیکار ننشستم و از چندتا کتابی که همیشه توی قفسه خاک میخوردن شروع کردم...
در جست‌و‌جوی کلنگ!


  • آقای مربّع

پست های ده دقیقه ای شماره ۵ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

الله نور السماوات و الارض


یه‌چیزی که اساسی تو زندگی من کم بود و هست معنویاته. منظورم از معنویات لزوما کارهای مربوط به دین نیست. 

منظورم کارای غیر مادی و طبق اسمش معنویه. 

به قول یکی از دوستام هر آدمیو تو هر قسمت زندگیش میشه به یه ساختمون تشبیه کرد،‌بعضیا برج های بلندن و بعضیا خونه‌های حیاط دار و دلباز ویلایی.

زیاد پیش میاد که آدم بخواد بکوبه و از نو بسازه یا مثلا چند طبقشو خراب کنه که اونو از نو بسازه.

یه‌وقتایی هم یه‌سری آدم سرخوش پیدا میشن که میگن ما یه برجِ ویلاییِ حیاط دار میخوایم ..

بگذریم

درست جایی بودم که شاید یکی دو طبقه رو خراب کرده بودم که جاشون بسازم و تشنه‌ی چیزایی بودم که بخوام بسازم.

اتفافی که میفته اینه که تو اون مدت به هرکس میرسم از معنویات میگه. نه لزوما از خدا و پیغمبر و اینا از یجور اعتقاد.

و کمترین حد اعتقادی که من فکر میکنم همه آدما دارن (واقعا منظورم همه هست)، اعتقاد به یه جریانی از انرژی حاکم بر دنیاست.

اسم های مختلفی داره مثل شانس،طبیعت، الله، و شاید هزاران اسم و مکتب و عرفان که حد مشترک همشون اون جریان انرژیه.

 او جریان انرژی واسه من نور رو به ذهنم میاره.

عقاید مختلفه که این نور آیا همه چیز رو میبینه؟

اگه میبینه براش مهمه؟

اگه براش مهمه کاری میکنه؟ چه کارایی میتونه بکنه؟

اگه قدرت داره چرا کاری نمیکنه؟

شاید فقط میبینه؟

شاید منتظره؟

شاید منطقی ترین توجیه براش اینه که وجود نداشته باشه؟

 و کلی جمله مشابه! اینا چیزایین که تو صحبتای آدما(اقلا آدمایی که من شناختم) و کتابا پره. 

ولی چیزی که بین همه مشترکه اینه که بالاخره یه چیزی هست! شانس یا هرچی.


این نور رو میشه جذب یا دفع کرد. 

من هم مثل اکثر آدما فکر میکنم حتی اگه عملی بخوای به قضیه نگاه کنی کارا انرژی دارن و فرکانس دارن. 


تو این پستم کامل توضیح دادم.


کارا نور دارن و یه نوری هم دنیا پخشه. اینا میتونن همو جذب یا دفع کنن.

چرا هیچکس از روح آدم چیزی نمیدونه درست؟ چی میشه که آدم میمیره؟

خواب دیدن، دژاوو! خواب واقعی؟

اینا که روح میبینن یا جن ( چند تاشونو میشناسم ) 

امم 

خب وقت تمومه و فقط یه چیز یادم اومد بگم. یجا میگفت زمان فقط هست که یه ترتیب قائل شه واسه اتفاقا.

 یجا دیگه هم میگفت که بعد از مرگ یا با یه اتفاق مشابه میشه از بعد این زمان دراومد اونوقت مثلا چی میشه؟

مثلا داری زندگی میکنه و یهو آیندتو یادت میاد!


  • آقای مربّع

پست های ده دقیقه ای شماره ۴ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۲۳ ب.ظ

آدمه و هزار جور دغدغه! 

همین آدم میتونه بی دغدغه ترین باشه و در نهایت لذت بردن از زندگی صبح به صبح پاشه و واسه خودش آب‌پرتقال درست کنه و همراه با ساندویچ تست شده بخوره و بره سر کارش یا دانشگاش.

فرق این دوتا شاید زندگی در لحظه باشه. 

عاطفه میگفت: آدم باید ۹۰٪ در لحظه زندگی کنه و ۱۰٪ در آینده.

البته به نظر من این یه نسبتی نیست که همیشه تو زندگی بخواد رعایت شه به هر حال بخوایم یا نخوایم مجبوریم که این نسبت رو رعایت نکنیم . بعضی چیزا هستن که اساسی اشکال دارن و من و تو هم نمیتونیم یه نفره دنیارو عوض کنیم.

مثلا من هنوزم نمیدونم چرا واسه کنکور مهندسی باید عربی خوند ولی خب اگه سال کنکور رو بخوای با این سیستم ۹۰-۱۰ بگذرونی ممکنه یه سری فرصتایی رو بعدا از دست بدی. یا نمونه های دیگه که شاید حتی لازم باشه این نسبت رو اساسی دستکاری کنی!


من همیشه دوست دارم آشپزی یاد بگیرم آشپزی درست حسابی. چون شاید بیشترین آرامشو تو بعضی از دوستام دیدم که شاید اگه منو تو جاشون بودیم از بس فکر تو سرشون بود درجا منفجر میشدیم! ولی دیدم که همین آدما با این که شاید اصلا وقت ندارن با خرج کلی حوصله وایمیسن و آشپزی میکنن گاهی با ظرافت و سختگیری غذارو میچشن و ادویه‌ی لازم رو بهش اضافه میکنن.

نمیدونم چرا آشپزیِ یه آدمی که ذهن شلوغی داره اینقدر واسم جذابه! شاید واسه اینه که طرف به تمام چیزایی که تو ذهنش شناورن میرینه(!) و میگه الان وقتیه که میخوام واسه خودم غذا درست کنم. نمونه‌ی خیلی خوبی از احترام به خوده از دوست داشتنِ خود. 

همیشه دوست دارم آشپزی یادبگیرم که آماده بشم واسه‌ی اونروزی که حالا با هر نسبتی قراره بین حال و آینده تقسیم شم بدونم یه وقتایی هست واسه خودم. نه به فکر و حرف به عمل، عملی که موقع چشیدن غذای رو گاز چشماتو می‌بندی و میگی ممم فک کنم یکم لیمو اینو بهترش کنه! 



  • آقای مربّع

پست های ده دقیقه ای شماره ۳ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۵۱ ب.ظ
دیر میگذشت! 
هر روز انگار اندازه‌ی دو-سه روز اینپوت بهم وارد میشد. 
همزمان داشتم روی یه پروژه ای کار میکردم که واسه اون نیاز داشتیم یه عااالمه اطلاعات رو بگیریم و دسته بندی کنیم و با هم مقایسه کنیم همین الان هم که دارم مینویسم مشغول کار روی اون پروژه هستم. شاید گیگابایت ها اطلاعات به صورت عددی که باید از اونا سر در آورد و به یک نحو مناسب چیدشون کنار هم که همین میتونست به یه کشف بزرگ توی پردازنده های گرافیکی منجر بشه. 
چرا اینارو میگم؟ چون من از یجایی تو زندگیم از این درس‌های روزمره‌ی دانشگاهی ناامید شدم و به نظرم چیزی جر خرکاری و سعی در مثل بقیه فکر کردن نبود. وقتی آدم میتونه خودش فکر کنه و کلی راه رو باز کنه چرا باید افکار بقیه و راه هایی که قبلا باز شدن رو با این دقت مطالعه کرد؟
همش فکر میکردم که همین که ما بدونیم چی کجاست کافیه!! واقعا لزومی نداره به همه‌جا سرک بکشیم و مثلا انتگرال دستی گرفتن رو یاد بگیریم و توش ماهر شیم.
اینجا بود که با یه افت شدید تحصیلی مواجه شدم چون هیچجوره درک نمی‌کردم که چرا باید واسه یه درس ۱۲ سری تمرین توی ۳ ماه تحویل داد و این که چرا این همه دانشجوهای به اصطلاح برتر(!) کشور جوری این حقارت هارو تحمل میکنن و از خیلی چیزای زندگیشون کم میکنن که توی این سیستم بمونن؟ هنوز هم نمیدونم اینارو از سر تنبلی ذاتی ای که دارم میگم یا واقعا دارم سعی میکنم از بیرون یه سیستم به داخلش نگاه کنم؟ 
به هرحال از یجایی به بعد به طرز خیلی خیلی اتفاقی یه دری تو زندگیم باز شد که با آدمای بزرگ تر از خودم آشنا شدم دانشجوهای دکتری یا افرادی که درسشون تموم شده و همشون داشتن میرفتن تا شرکت های بزرگ دنیا مشغول شن یا شرکت خودشونو تاسیس کنن.
جالبه که همه مدلی توشون بود مثلا یکی بود که معدل لیسانسش بالای ۱۹.۵ هست و یکی دیگه معدل لیسانسش ۱۲ همه دارن دکتری میگیرن و به نظر نمیاد که فرق زیادی با هم داشته باشن.
خلاصه به واسطه‌ی این آشنایی افتادم تو مسیر ریسرچ و به زبون خودمونی کشف و طراحی و اختراع و این چیزا.
بعد از کلی فراز و نشیب و شاید کلی ضایع شدن حقم به خاطر سن کمی که بین این آدما داشتم بالاخره تونستم یه مقاله چاپ کنم البته خب خیییلی بهم کمک شد و من اسم سوم توی ۵ تا اسمِ این مقاله بودم ولی همین شد یه روزنه‌ی امیدی که لزومی نداره جزو این سیستم  هر هفته تمرین بده ی کوئیز بده شد. 
اصلا بحث اصلی یادم رفت خلاصه تو ریسرچ کاری که ما میکنیم اینه که بعد از کلللللی مطالعه و فکر یه‌سری حدث میزنیم بعد بیشتر مطالعه و مشورت میکنیم و از حدسمون مطمئن تر میشیم اونموقست که این حدس رو با هزاران حالت ممکن امتحان میکنیم. این کار هفته ها طول میکشه و با کلی سوپرکامپیوتر سروکله میزنیم و گیگابایت ها حافظه و مگاوات ها برق و انرژی مصرف میکنیم که تهش یه عالمه دیتا دستمون میاد. 
مثل یه پازل اگه این دیتا هارو کنار هم بچینیم و با دیتاهای قدیمی مقایسه کنیم (مثل شکل زیر) میتونیم بفهمیم که آیا روشی که ما ارایه میدیم بهتره یا نه. به همین سادگی واقعا ساده تر از اونیه که به نظر میاد.

خب رسیدم جایی که از بحث منحرف شده بودم!
من یه عااالمه دیتا از زندگیم داشتم از حس هام و تجربه هام. همین وبلاگ همین دفتر خاطرات.
بعضی وقتا فقط لازمه که دیتا هارو به شکل درست کنار هم چید تا چیزی رو ببینی که قبلا ندیده بودی.
پس کنجکاوی مقدس بچگانه‌ای که همیشه داشتم تبدیل شد به یه ریسرچ از سر کنجکاوی و خوش‌خیالی!

  • آقای مربّع

پست های ده دقیقه ای شماره ۲ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ

چیز خیلی مهمی که وجود داره آدمای دیگه هستن. این که انسان موجود اجتماعی‌ای هست که باید توی تنهایی یاد بگیره زندگی کنه. 

انگار که کل مدتی که تنهایی قراره یه‌سری چیزایی رو کسب کنی که توی جمع بودن رو برات رقم بزنه.

در عین حال همونطور که قبلا از دوستم محمد نقل کرده بودم : آرامش و لذت لزوما برای خودت تعریف نمی‌شه ، قسمت زیادیش در بعد بقیه تعریف می‌شه ، همه سر یه سفره ایم...

یا یجای دیگه یکی دیگه از دوستام، رضا میگفت: به یجایی رسیدم که تونستم درک کنم وجود هستی رو اینجوری که انگار همه‌چیز به هم وصله ینی کل تاریخ موجودات رو اگه درنظر بگیری میتونه یه شکل سه بعدی باشه که از یه عالمه قطره های سبز رنگ تشکیل شده و این قطره ها هرکدوم یه مسیری رو میرن گاهی به همدیگه میخورن گاهی شیرجه میزنن و جدا میشن و گاهی برمیگردن جوری که هرکدوم مسیر خودشونو میرن و روی هم اثر دارن.

یا توی کتاب کیمیاگر میگفت: همه چیز تنها یک چیز است!

خلاصه که به نظر میرسه یه‌سری سرنخ وجود دارن که کل جهان یه حالت یکپارچگی داره و وقتی در جست‌و‌جوی یه چیزی هستی فقط کافیه گیرنده هاتو باز کنی!

مثل این که دستاتو باز میکنه انگار یه‌سری گیرنده هم داری که مثل یه توری میمونه که توی دریا میندازی به قصد صید کردن ... این صید کردن میتونه دیدنِ آدمای مختلف، دیدن فیلم خوندن کتاب دیدن عکس یا هرچیزی باشه.

اون چیزی که واحد های ارتباطیِ دنیان کلمات نیستن احساساتن که از خیلی راه ها میتونه منتقل شه.

این چیزا همزمان شد با دوربین عکاسی‌ای که گیرم اومده و یدفه فهمیدم باحال‌ترین کاری که تو زندگیم میتونم انجام بدم چیه! کشف دنیا.

این که هر آدمی واسه خودش یه دنیاس یه پادشاس و در عین حال به نظر میرسه روی زندگی هم تاثیر دارن.

داشتم تو‌یه کویر رانندگی میکردم که یه آقایی‌ رو دیدم که ساربان بود و یه عالمه شتر داشت. پیش خودم گفتم خب این آقا که بعدا گفت جمالی صدام کنید چی داره واسه گفتن به من؟

زدم کنار و دوربین به دست رفتم سمتش که شروع کنم به پهن کردن تورم واسه صید تو دریای اون.

میبینی یکم زیادی شاید به باورت ربط داشته باشه.

مهدی میگفت: ته تهش اینه که انتخاب کنی باور کنی یا نه. این که خوش‌به حال اونا که باور میکنن.

امیر میگفت: به دیدگاه آدما ربط داره واسه هر کاری دیدگاهتو که عوض کنی اصن خودت تعجب میکنی.

میبینی؟ من تصمیم گرفتم دیدگاهم رو بر اساس یه‌سری یکپارچگی ها بذارم و تورمو هرجایی که میتونم پهن کنم.

و این صید اول بود!

  • آقای مربّع

پست های ده دقیقه ای شماره ۱ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ

چلنج امروز میتونه ده‌تا پست ۱۰ دقیقه ای باشه.


هنوز نمیدونم وقتی یکی ازم میپرسه خوبی؟  چی جواب بدم.

ته دلم که خیلی خوبه! برعکس همین ته دل تا چند وقت پیس خیلی بد بود.

انگار به قول این کتاب که امروز به دستم رسیده ته تهش کلمات نیستن که بیان کننده‌ی حق مطلب هستن، بلکه احساساتن.

ینی وقتی خوب نباشی هرقدرم از کلمات خوب استفاده کنی گند میخوره به قضیه و برعکس وقتی خوب باشی هیچیم که نگی چند نفر بهت تلگرام میدن و میگن: چقد حالت خوبه!


تنها کاری که من تو این یکی دو‌هفته واسه خودم کردم اینه که خودمو یکم بیشتر دوست داشتم.

داستان یک‌شنبه‌ی پیشو نگفتم براتون. یکشنبه ای که سوار ماشین شدم به قصد ترک تهران. ترک که  نه ! فرار!

خب شاید بگید چرا فرار؟ خودمم نمیدونم شاید یه دلیل مشخص نداره شاید یکی دوتا دلیل نمیدونم! 

ولی فکر کنم بشه گفت آرامشمو گم کردم. من زیاد آرامشمو گم میکنم. هر دفعه هم یه چیزی از این گم کردنه یاد می‌گیرم.

واسه همین نمیدونم بگم این گم کردنه خوبه یا بده!؟

سه دقیقه بیشتر وقت ندارم تند تر میگم. خلاصه رفتم تا کاشان نمیدونم چند ساعت رانندگی شد ولی نزدیک کاشان که بودم (میخواستم برم اصفهان) از خودم پرسیدم خب الان فرار کردی، این فرار مثل زدن یه دکمه‌ی pause میمونه که وقتی برگردی unpause میشه. خب بعدش چی؟

هرچی فکر کردم دیدم فرار دیگه بسه هرچیزی که هست که اون موقع حتی درست نمیدونستم چیه میخواستم باهاش رو‌به‌رو شم. قدم اول به دست آوردن یه حداقل آرامشی بود واسه سر و سامون دادن اوضاع.


خلاصه واسه خشک و خالی نبودن این سفر رفتم و یه آیس‌پک و یه آب‌هویج‌ بستنی مشتی زدم و تو مغازه با چند تا پیرزن و پیر‌مرد آشنا شدم که خیلی باصفا بودن. بعد از خداحافظی از اونا که به زور میخواستن بهم سوهان تارف کنن سوار ماشین شدم و برگشتم تهران.

شروع کردم به مرتب کردن خونه طی و جارو و ...

فرش خونه که شاید ۵ ماهه جمع شده یه گوشه رو پهن کردم و این قدم اول بود.

----------------

ببخشید که جواب دادن نظرا داره طول میکشه.


  • آقای مربّع