پست های ده دقیقه ای شماره ۱۰ - ۳۰ بهمن ۹۴
- ۵ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۹
و چه حس خوبیه که حس تنهایی نکنی.
وقتی یکی هست که همیشه میشه روش حساب کرد و باهاش حرف زد.
قبلا فکر میکردم وقتی با یکی هستی نباید ضعفاتو بروز بدی که نکنه تو نظرش بری پایین، نباید سردرگمی ها و شکست هاتو بروز بدی. ولی اگه مث من خوششانس باشی کسی هست که میتونی جلوش با خیال راحت خودت باشی و نهتنها با دقت همهی حرفاتو گوش میکنه بدون این که ذره قضاوت کنه، سعی میکنه تا جای ممکن کمکت کنه، چه وقتا که شده با یه جمله تمام سوالای ذهنمو جواب داده و چه وقتایی که فقط با یه نوازش بازو.
من تازه امروز فهمیدم که ارتباط به معنی حرف زدن نیست. به معنی انتقال حسه.. خیلی وقتا هست که یه نفر داره با تمام وجودش باهات حرف میزنه و تو نمیفهمی چون منتظر کلمه ای.
کسی که وقتی میخواستم اینجارو ببندم و برم تو پیلهی خودم نذاشت و خیلی وقتا که تو اوج ناامیدی یا تنهایی بودم دستمو گرفت و حالمو از زمین تا آسمون عوض کرد.
کسی که اگه بخوام دونه دونه بگم باید روزها بشینم و فکر کنم و بنویسم.
فقط میتونم با تمام وجود قدردان باشم.
کسی که این اواخر وقتی فهمید خیلی messed upام واسم یه کارت آورد یه آقای مربع که زیرش نوشته بود امیدوارم دوران messed upای فوقالعاده ای داشته باشی... آویزونش کرد به آینهی ماشینم که همیشه جلو چشمم باشه.
میفهمی؟ نگفت به هم ریخته نباش! برعکس انگار که میدونست لازمه انگار میدونست مرد بودن چیزی نیست که یهروزه به دست بیاد و گفت برات دوران بههمریختگیِ فوقالعاده ای آرزو میکنم.
بیشتر از این نمیتونم قدردان باشم و بیشتر از این نمیتونم دوستت داشته باشم.
It Just Feels Right :)
مرسی...
عکس دیروزه، شمال، تازه از کنار دریا زیر بارون خیس خیس اومده بودیم تو ماشین :)
الله نور السماوات و الارض
یهچیزی که اساسی تو زندگی من کم بود و هست معنویاته. منظورم از معنویات لزوما کارهای مربوط به دین نیست.
منظورم کارای غیر مادی و طبق اسمش معنویه.
به قول یکی از دوستام هر آدمیو تو هر قسمت زندگیش میشه به یه ساختمون تشبیه کرد،بعضیا برج های بلندن و بعضیا خونههای حیاط دار و دلباز ویلایی.
زیاد پیش میاد که آدم بخواد بکوبه و از نو بسازه یا مثلا چند طبقشو خراب کنه که اونو از نو بسازه.
یهوقتایی هم یهسری آدم سرخوش پیدا میشن که میگن ما یه برجِ ویلاییِ حیاط دار میخوایم ..
بگذریم
درست جایی بودم که شاید یکی دو طبقه رو خراب کرده بودم که جاشون بسازم و تشنهی چیزایی بودم که بخوام بسازم.
اتفافی که میفته اینه که تو اون مدت به هرکس میرسم از معنویات میگه. نه لزوما از خدا و پیغمبر و اینا از یجور اعتقاد.
و کمترین حد اعتقادی که من فکر میکنم همه آدما دارن (واقعا منظورم همه هست)، اعتقاد به یه جریانی از انرژی حاکم بر دنیاست.
اسم های مختلفی داره مثل شانس،طبیعت، الله، و شاید هزاران اسم و مکتب و عرفان که حد مشترک همشون اون جریان انرژیه.
او جریان انرژی واسه من نور رو به ذهنم میاره.
عقاید مختلفه که این نور آیا همه چیز رو میبینه؟
اگه میبینه براش مهمه؟
اگه براش مهمه کاری میکنه؟ چه کارایی میتونه بکنه؟
اگه قدرت داره چرا کاری نمیکنه؟
شاید فقط میبینه؟
شاید منتظره؟
شاید منطقی ترین توجیه براش اینه که وجود نداشته باشه؟
و کلی جمله مشابه! اینا چیزایین که تو صحبتای آدما(اقلا آدمایی که من شناختم) و کتابا پره.
ولی چیزی که بین همه مشترکه اینه که بالاخره یه چیزی هست! شانس یا هرچی.
این نور رو میشه جذب یا دفع کرد.
من هم مثل اکثر آدما فکر میکنم حتی اگه عملی بخوای به قضیه نگاه کنی کارا انرژی دارن و فرکانس دارن.
کارا نور دارن و یه نوری هم دنیا پخشه. اینا میتونن همو جذب یا دفع کنن.
چرا هیچکس از روح آدم چیزی نمیدونه درست؟ چی میشه که آدم میمیره؟
خواب دیدن، دژاوو! خواب واقعی؟
اینا که روح میبینن یا جن ( چند تاشونو میشناسم )
امم
خب وقت تمومه و فقط یه چیز یادم اومد بگم. یجا میگفت زمان فقط هست که یه ترتیب قائل شه واسه اتفاقا.
یجا دیگه هم میگفت که بعد از مرگ یا با یه اتفاق مشابه میشه از بعد این زمان دراومد اونوقت مثلا چی میشه؟
مثلا داری زندگی میکنه و یهو آیندتو یادت میاد!
آدمه و هزار جور دغدغه!
همین آدم میتونه بی دغدغه ترین باشه و در نهایت لذت بردن از زندگی صبح به صبح پاشه و واسه خودش آبپرتقال درست کنه و همراه با ساندویچ تست شده بخوره و بره سر کارش یا دانشگاش.
فرق این دوتا شاید زندگی در لحظه باشه.
عاطفه میگفت: آدم باید ۹۰٪ در لحظه زندگی کنه و ۱۰٪ در آینده.
البته به نظر من این یه نسبتی نیست که همیشه تو زندگی بخواد رعایت شه به هر حال بخوایم یا نخوایم مجبوریم که این نسبت رو رعایت نکنیم . بعضی چیزا هستن که اساسی اشکال دارن و من و تو هم نمیتونیم یه نفره دنیارو عوض کنیم.
مثلا من هنوزم نمیدونم چرا واسه کنکور مهندسی باید عربی خوند ولی خب اگه سال کنکور رو بخوای با این سیستم ۹۰-۱۰ بگذرونی ممکنه یه سری فرصتایی رو بعدا از دست بدی. یا نمونه های دیگه که شاید حتی لازم باشه این نسبت رو اساسی دستکاری کنی!
من همیشه دوست دارم آشپزی یاد بگیرم آشپزی درست حسابی. چون شاید بیشترین آرامشو تو بعضی از دوستام دیدم که شاید اگه منو تو جاشون بودیم از بس فکر تو سرشون بود درجا منفجر میشدیم! ولی دیدم که همین آدما با این که شاید اصلا وقت ندارن با خرج کلی حوصله وایمیسن و آشپزی میکنن گاهی با ظرافت و سختگیری غذارو میچشن و ادویهی لازم رو بهش اضافه میکنن.
نمیدونم چرا آشپزیِ یه آدمی که ذهن شلوغی داره اینقدر واسم جذابه! شاید واسه اینه که طرف به تمام چیزایی که تو ذهنش شناورن میرینه(!) و میگه الان وقتیه که میخوام واسه خودم غذا درست کنم. نمونهی خیلی خوبی از احترام به خوده از دوست داشتنِ خود.
همیشه دوست دارم آشپزی یادبگیرم که آماده بشم واسهی اونروزی که حالا با هر نسبتی قراره بین حال و آینده تقسیم شم بدونم یه وقتایی هست واسه خودم. نه به فکر و حرف به عمل، عملی که موقع چشیدن غذای رو گاز چشماتو میبندی و میگی ممم فک کنم یکم لیمو اینو بهترش کنه!
چیز خیلی مهمی که وجود داره آدمای دیگه هستن. این که انسان موجود اجتماعیای هست که باید توی تنهایی یاد بگیره زندگی کنه.
انگار که کل مدتی که تنهایی قراره یهسری چیزایی رو کسب کنی که توی جمع بودن رو برات رقم بزنه.
در عین حال همونطور که قبلا از دوستم محمد نقل کرده بودم : آرامش و لذت لزوما برای خودت تعریف نمیشه ، قسمت زیادیش در بعد بقیه تعریف میشه ، همه سر یه سفره ایم...
یا یجای دیگه یکی دیگه از دوستام، رضا میگفت: به یجایی رسیدم که تونستم درک کنم وجود هستی رو اینجوری که انگار همهچیز به هم وصله ینی کل تاریخ موجودات رو اگه درنظر بگیری میتونه یه شکل سه بعدی باشه که از یه عالمه قطره های سبز رنگ تشکیل شده و این قطره ها هرکدوم یه مسیری رو میرن گاهی به همدیگه میخورن گاهی شیرجه میزنن و جدا میشن و گاهی برمیگردن جوری که هرکدوم مسیر خودشونو میرن و روی هم اثر دارن.
یا توی کتاب کیمیاگر میگفت: همه چیز تنها یک چیز است!
خلاصه که به نظر میرسه یهسری سرنخ وجود دارن که کل جهان یه حالت یکپارچگی داره و وقتی در جستوجوی یه چیزی هستی فقط کافیه گیرنده هاتو باز کنی!
مثل این که دستاتو باز میکنه انگار یهسری گیرنده هم داری که مثل یه توری میمونه که توی دریا میندازی به قصد صید کردن ... این صید کردن میتونه دیدنِ آدمای مختلف، دیدن فیلم خوندن کتاب دیدن عکس یا هرچیزی باشه.
اون چیزی که واحد های ارتباطیِ دنیان کلمات نیستن احساساتن که از خیلی راه ها میتونه منتقل شه.
این چیزا همزمان شد با دوربین عکاسیای که گیرم اومده و یدفه فهمیدم باحالترین کاری که تو زندگیم میتونم انجام بدم چیه! کشف دنیا.
این که هر آدمی واسه خودش یه دنیاس یه پادشاس و در عین حال به نظر میرسه روی زندگی هم تاثیر دارن.
داشتم تویه کویر رانندگی میکردم که یه آقایی رو دیدم که ساربان بود و یه عالمه شتر داشت. پیش خودم گفتم خب این آقا که بعدا گفت جمالی صدام کنید چی داره واسه گفتن به من؟
زدم کنار و دوربین به دست رفتم سمتش که شروع کنم به پهن کردن تورم واسه صید تو دریای اون.
میبینی یکم زیادی شاید به باورت ربط داشته باشه.
مهدی میگفت: ته تهش اینه که انتخاب کنی باور کنی یا نه. این که خوشبه حال اونا که باور میکنن.
امیر میگفت: به دیدگاه آدما ربط داره واسه هر کاری دیدگاهتو که عوض کنی اصن خودت تعجب میکنی.
میبینی؟ من تصمیم گرفتم دیدگاهم رو بر اساس یهسری یکپارچگی ها بذارم و تورمو هرجایی که میتونم پهن کنم.
و این صید اول بود!
چلنج امروز میتونه دهتا پست ۱۰ دقیقه ای باشه.
هنوز نمیدونم وقتی یکی ازم میپرسه خوبی؟ چی جواب بدم.
ته دلم که خیلی خوبه! برعکس همین ته دل تا چند وقت پیس خیلی بد بود.
انگار به قول این کتاب که امروز به دستم رسیده ته تهش کلمات نیستن که بیان کنندهی حق مطلب هستن، بلکه احساساتن.
ینی وقتی خوب نباشی هرقدرم از کلمات خوب استفاده کنی گند میخوره به قضیه و برعکس وقتی خوب باشی هیچیم که نگی چند نفر بهت تلگرام میدن و میگن: چقد حالت خوبه!
تنها کاری که من تو این یکی دوهفته واسه خودم کردم اینه که خودمو یکم بیشتر دوست داشتم.
داستان یکشنبهی پیشو نگفتم براتون. یکشنبه ای که سوار ماشین شدم به قصد ترک تهران. ترک که نه ! فرار!
خب شاید بگید چرا فرار؟ خودمم نمیدونم شاید یه دلیل مشخص نداره شاید یکی دوتا دلیل نمیدونم!
ولی فکر کنم بشه گفت آرامشمو گم کردم. من زیاد آرامشمو گم میکنم. هر دفعه هم یه چیزی از این گم کردنه یاد میگیرم.
واسه همین نمیدونم بگم این گم کردنه خوبه یا بده!؟
سه دقیقه بیشتر وقت ندارم تند تر میگم. خلاصه رفتم تا کاشان نمیدونم چند ساعت رانندگی شد ولی نزدیک کاشان که بودم (میخواستم برم اصفهان) از خودم پرسیدم خب الان فرار کردی، این فرار مثل زدن یه دکمهی pause میمونه که وقتی برگردی unpause میشه. خب بعدش چی؟
هرچی فکر کردم دیدم فرار دیگه بسه هرچیزی که هست که اون موقع حتی درست نمیدونستم چیه میخواستم باهاش روبهرو شم. قدم اول به دست آوردن یه حداقل آرامشی بود واسه سر و سامون دادن اوضاع.
خلاصه واسه خشک و خالی نبودن این سفر رفتم و یه آیسپک و یه آبهویج بستنی مشتی زدم و تو مغازه با چند تا پیرزن و پیرمرد آشنا شدم که خیلی باصفا بودن. بعد از خداحافظی از اونا که به زور میخواستن بهم سوهان تارف کنن سوار ماشین شدم و برگشتم تهران.
شروع کردم به مرتب کردن خونه طی و جارو و ...
فرش خونه که شاید ۵ ماهه جمع شده یه گوشه رو پهن کردم و این قدم اول بود.
----------------
ببخشید که جواب دادن نظرا داره طول میکشه.